این مطلب به مرور کامل میشود، گر چه هر چه از او بگویم، حق مطلب نخواهد بود…
“ما همچنان مینویسیم برای اینکه داستان خوبی را که ننوشتهایم، بنویسیم. یک داستان خوبی هست که یابد بنویسیم که ننوشتهایم.” اصغر عبدالهی
قرار همان است. نقلِ آنچه از تجربهی زیستهام دربارهی توسعهی فردی آموختهام. برای کمک به هرکس که آمادهی یادگیری و اعتماد به نویسندهای تازهکار است، به ویژه عاشقان نوپای نوشتن همچون خودم. این مقاله، بیش از هرچیزی ادای دین به نخستین استاد سفر نویسندگیام است. به کسی که بیش از ذهنام در قلبام جای دارد. برای روح بزرگوار و عزیزی که دوستداران آموختن را از خودش محروم ساخت.
کارگاه فیلمنامهنویسی
در کلاس کوچک اما گرم به شوق آموختن، نشسته بودم، در اشتیاق خواندن نوشتهام که او هر جلسه، تب خواندن و شنیدن نظرش را از نگاه منتظرم میخواند. با یک شاخه گل سرخ وارد شد. با لبخند همیشگی بر لبان کبودش که نشانهای بود زنده از تبار جنوبیاش و برقی در چشمان خیساش. به سمت انتهای کلاس آمد. همیشه روی صندلی او مینشستم، نزدیکترین مکان به او در اطراف میز چوبی مستطیل بزرگ که با شاگردان دیگر مینشستیم دلسپرده و مجذوب در کلمات و صدای جادویی او.
گل را به سمتام گرفت، لحظهای گنگ از خوشی، نگاهش کردم. گفت برای شما. کاش گل سرخ در میان دفتری که از سخناناش لبریز است، خشک و پرپر نمیشد تا روزهایی که دلتنگاش هستم، یادگاری مجسم از او میداشتم. اما چه باک که سخنانش و آنچه به من آموخت، پیش رویم است.
آشنایی با استاد
بیست و دو یا سه سالم بود که از میان مجلهی فیلمنگار، آگهی آموزش فیلمنامهنویسی در حوزهی هنری را دیدم و سفر پرپیچ و خم من به سوی نویسنده شدن، جهتی تازه یافت. (برای خواندن جزئیات این سفر، مقالهی راه من به سوی نویسنده شدن را بخوانید.) پیش از آن نمیشناختماش. اما همان جلسهی اول فهمیدم، باید هر کلمهاش را در ذهنم حک کنم و تا میتوانم از او بیاموزم.
“سختترین کار نویسنده باورپذیر کردن اتفاقی است که هیچگاه رخ نداده است. نباید به سراغ مسائلی برویم که مطمئنیم رخ داده تا بتوانیم به آن استناد کنیم. بدترین چیز برای نویسنده این است که برای باورپذیر کردن داستان بخواهد شاهد بیاورد. ” اصغر عبدالهی
خاطرهای از استاد
یکی از حسرتهایم این است که چرا آنزمان امکانش را نداشتم تا صدایش را ضبط کنم. نه گوشی هوشمند بود و نه من خبرنگار بودم تا ضبط صوت سیار داشته باشم. کاش کسی این اواخر صدایش را هنگام گفتن از ادبیات، نویسندگی و نوشتن ضبط کرده باشد.
استاد به من لطف داشتند و در کنار انتقادهای بیشمار و البته به حق و سازنده، فضاسازی و خلاقیتام را مورد تمجید قرار میدادند. یک روز پس از خواندن خلاصه فیلمنامهای که تا امروز کامل نشده و همیشه پس ذهنم در انتظار تولد است، برق رضایت را در چشمانشان خواندم. بیمقدمه گفتند:” تو باید بری دانشگاه سوره، بری و کارگردانی و فیلمنامه نویسی بخونی.” نمیدانم چه در من دیده بودند که علاوه بر نوشتن، کارگردانی را هم مناسب من دیدند. (همین اشاره بس بود تا یک سال پیاش را بگیرم تا بلکه کارگردان شوم اما افسوس که با وجود اشتیاق و علاقه، نتوانستم بعد از ساخت دو فیلم کوتاه، آن فضا را تاب بیاورم. به زودی از آن روزها خواهم نوشت.)
حرف استاد قند در دلام آب که نه آتش زد. آنقدر ذوقزده بودم که عرش را سیر کردم. اما در عوض تشکر و قدردانی، ابر سیاهی سایهی شک بر دلم نشاند. چیزی به استاد گفتم که هنوزم باورم نمیشود. وقتی به یاد نگاه ناباور و متعجب استاد میافتم از شرم آب میشوم. با نگاه و لحنی ناامید به استاد گفتم:” استاد دیر نیست برای برگشتن به دانشگاه؟” استاد حیرتزده چند لحظه به من خیره ماندند و گفتند:” مگه چند سالته؟” گفتم:” بیست و سه” سری تکان دادند و هیچ نگفتند. امروز معنای افسوس و حیرت نگاهشان را میفهمم. امروز که شروعی دوباره را آغازیدهام. امروز که یک سال میگذرد از تولد دوبارهام و بازگشت به آغوش نوشتن.
چطور میشود یک جوان بیست و سه ساله از دیر شدن و ناامیدی بگوید؟ جامعه مقصر است، خانواده، سیستم آموزشی؟ و یا همگی؟ و چطور میشود همان آدم در چهل سالگی سرشار انگیزه و شوق شکفتن باشد؟ امیدوار و هدفمند برای ساختن و روییدن.
سوالاتی که باید موشکافانه بررسی شوند. در جامعهای که حتا بسیاری از فرهیختگان و آموزگاراناش باور ندارند بتوان در میان سالی به اهداف و آرزوهای جوانی دست یافت، چه بسیار استعداد و توانایی که مدفون ناامیدی و حسرت میشود. همانطور که معلمی یا به عقیدهی من نامعلمی در سی و هشت سالگی به من گفت اگر تا به امروز نویسنده نشدهای دیگر نخواهی شد. این مقاله را بخوانید که به تفصیل نوشتهام از معلم بد و خوب: معلم بد یا معلم خوب، کدام بهتر است؟
معلمی بینظیر بود حتا پیش از نویسندهای بزرگ بودن
شاید اکثرن او را به نام نویسنده و فیلمنامهنویس بشناسند اما برای من او استاد و معلمی کاربلد، باسواد، انگیزهبخش و یکی از گنجینههایی بود که هر کس در سودای نوشتن باید در محضرش میآموخت. معلمی که نه تنها الفبای تکنیک نوشتن را به من آموخت که درس زندگی را نیز. (در مقالهی معلم بد یا معلم خوب، کدام بهتر است؟ از تاثیر معلم در زندگی نوشتهام.)
برای آنان که فرصت حضور در محضرش را نداشتند دل میسوزانم. و حتا بیشتر بر خودم که نمیدانم و به یاد نمیآورم چرا ترم سوم و آخر فیلمنامه نویسی خودم را از وجودش محروم ساختم. چیزی که هرگز خودم را بابتش نمیبخشم. و همینطور بابت تعللم وقتی یک سال پیش از رفتنش فهمیدم در موسسهای همچنان میآموزد. مدام در فکر دیدارش و شرکت مجدد در کلاسهایش بودم. شاید خجالت میکشیدم بعد از آن همه امیدی که به من داشت، نه کتابی چاپ کرده و نه فیلمنامهای در خور نوشته بودم. آن روزها دچار خودسرزنشی سخت و افسردهکنندهای بودم که نه تنها سبب شد روحام را بخراشم بلکه دیدارم با استاد عزیزم را هم بر من حرام ساخت. این است که همیشه میگویم خودسرزنشی از بدترین بیماریهای روحی روانی آسیبزننده و مادر بسیاری از آنهاست.
بیوگرافی استاد
زادهی گرما و شرجی و دریا. دیدهگشوده در آبادان هزار و سیصد و سی و چهار. دانشآموختهی نمایشنامهنویسی دانشکده هنرهای دراماتیک که داشتن تکه کاغذی به نام مدرک، برایش مهم و حیاتی نبود تا آن جا که پایاننامهاش را ارائه نداد و مدرکاش را نیز نگرفت. حتم که عشق به نوشتن و خلق کردن به مراتب برایش جذابتر بوده است.
استاد یک بار برندهٔ سیمرغ بلورین جشنوارهٔ فیلم فجر (برای نوشتن فیلمنامهٔ فیلم خانه خلوت) و دو بار نامزد دریافت آن شدند.
هفتم دی هزار و سیصد و نود و نه، وقتی خبر رفتنشان را خواندم، ناباورانه دقایقی خیره شدم به صفحاتی که بیرحمانه و بیپرده، آرزوی تقدیم کتابم و شنیدن نقدشان را برای همیشه از من گرفتند.
از او چه آموختم
خوانندهگان داستانهایم هر ایرادی که به کارم بگیرند، همگی دو مورد در کارم را تحسین میکنند. نخست فصاسازی و سپس تعلیق. تعریف و کاربرد هر دو را بار اول از زبان استاد شنیدم. اهمیت و اعتبارشان را در داستان و فیلمنامه که استاد بیبدیل فیلمنامه بودند. خودشان در کتاب قصهها از کجا میآیند، اینگونه مینویسند:
“تعلیق ضامن یک متن (داستان، فیلمنامه، نمایشنامه) است؛ گروکشی روایت برای شنیدن و تماشای کل یک اثر. هیچ عنصر دیگری در روایت بهاندازهی تعلیق، ضامن معتبری برای خواندن و شنیدن و تماشای کامل یک اثر نیست.
تعلیق ــ یا همان «چه خواهد شد؟» ــ خاص یک ژانر نیست. فقط داستان پلیسیمعمایی نیست که تعلیق دارد یا میخواهد؛ هر نوع روایتی حتی یک اثر کاملاً مفهومی هم باید تعلیق یا شبهتعلیقی داشته باشد که مخاطب دلیلی برای شنیدن یا تماشای تمام آن داشته باشد. تعلیق محدود به پیرنگ نیست، در مضمون هم تعلیق هست یا میتواند یا باید باشد.”
تقریبن در تمام جلسات بر لزوم کار بر روی تعلیق و فصاسازی مناسب تم تاکید داشتند و چه خوشبخت بود نگار بیست و دوساله که آشناییاش با این مفاهیم توسط استاد رخ داد. حدود هفده هجده سال از آن زمان میگذرد. علاقهی دیوانهوار به ایجاد تعلیق چنان در ذهن و قلمم نهادینه شده که حتا در نوشتن خاطرهای چند خطی خودی نشان میدهد. بدون اراده و تفکر زیاد از پس فضاسازی داستانهایم بر میآیم و همهی اینها را بیش از هر چیز مدیون استاد هستم که چنان برایم ساده و روان و البته پخته و کامل این دو عنصر را روشن ساختند که هرگز فراموشم نخواهند شد.
2 پاسخ
چه زیبا غم و شادیت را در کنار هم خواندم خوشا به سعادتت نگار عزیز. روحشون شاد
ممنون که خوندید و برام نوشتید خوشحالم دوست داشتید آرام عزیز