داستان کوتاه
وقتی جن گیر رو دیدم
بابا هیجانزده گفت علی فیلمی پیداش کرد، واسه پنجشنبه همه رو دعوت کن. چند وقتی میشد دنبال فیلم جنگیر بود. مامان اما خوشش نیومد فیلمه پیدا شده. نمیدونم به خاطر خود فیلم بود، چون اصلا از فیلم های ترسناک خوشش نمیاومد یا به خاطر اون همه مهمونی بود که سرش هوار شده بود. مامان کارمند بود. بابا هم که دست به سیاه و سفید نمیزد.
روزایی که بابا کلی مهمون دعوت میکرد، اونهم به صرف دیدن فیلم و شام. مامان اگه می تونست مرخصی میگرفت. اگرم نه، نرسیده به خونه مانتو مقنعش رو در میاورد و میرفت سراغ آشپزی. دو تا گاز داشتیم یکی تو آشپزخونه که مخصوص پختنیها بود، یکی هم تو حیاط خلوت که از آشپزخونه یه در بزرگ شیشهای بهش باز می شد و مخصوص سرخ کردنی بود. نمیدونم چرا ولی یخچالم هم اونجا بود. زمستونا برای برداشتن هر چیزی از یخچال باید میرفتیم تو حیاط خلوت که سرباز بود و اگه حوصلهی پوشیدن لباس گرم نداشتیم یخ میزدیم. مامان هم که مدام غر میزد چرا دمپایی نمیپوشید چرا یه ساعت در حیاط خلوت رو باز میذارید، هر چی میخواین زود بردارید خونه یخ کرد. ولی با همهی اینا یه چیز حیاط خلوت خیلی خوب بود که اول برادرم کشفش کرد و منم در نقش خواهر بزرگتر کلی دعواش کردم ولی کم کم فهمیدم چه کشف خوبیه و بارها یواشکی و پنهونی از چشم مامان همون کاری رو میکردم که برادرم رو بابتش ملامت. خونه ما یه ایراد خیلی بزرگ داشت باوجود مدرن بودن، دستشویی تو پارکینگ بود. دلیل مسخرهاش هم این بود که سازندهی خونه اعتقاد داشت دستشویی نباید تو ساختمون باشه و بوی بدش همه جا بپیچه. چه زمستون بود چه تابستون پایین رفتن از بیست تا پله بزرگترین کابوس زندگی من و برادرم بود. بچهتر که بودیم مامان یا بابا باهامون میاومدن ولی وقتی رفتیم مدرسه دیگه آدم بزرگ حساب میشدیم و باید تنهایی می رفتیم. اون همه پله وقتی که به خودت میپیچی – چون تا جایی که میشد عقبش میانداختیم- یه طرف ترس از پارکینگ دراندشت و بدتر از اون شوفاژخونه که هر چند وقت یه بار مثل اژدها نعره میکشید، یه طرف راه طولانی، دستششویی رفتن رو به بزرگترین معضل زندگی ما تبدیل کرده بود . چقدر ساق پاهامون با خوردن به پله های سنگی راه پله به خاطر عجله ای که داشتیم زودتر از پارکینگ در بریم آش و لاش و کبود میشد.
حیاط خلوت شده بود دستشویی صحرایی من و برادرم که هر کدوم از ترس لو رفتن از اون یکی قایم میکرد. اگر مامان میفهمید با وسواسی که داشت فقط خدا میدونه چه بلایی سرمون میومد. البته بعد خدا ما هم فهمیدیم چون برادرم آخر لو رفت و تنبیه جانانهای شد.
بابا با ذوقزدگی همه رو دعوت کرد. خاله با بچههاش. عمه و بچههاش، دختر دایی بابا که همسایهمون بود و تو همه چی با مامان چشم و هم چشمی داشت، حتی شوهرش با بابا. دایی رضا و دایی بهمن. شاید کسان دیگر. وقتی بابا داشت با اب و تاب از پشت تلفن واسه دایی از فیلمه میگفت. قند تو دلم آب شد. عاشق چیزای ترسناک بودم. شاید به خاطر قصههایی که بابا از سه چهار سالگی قبل خواب برامون تعریف میکرد. قصهی جن و پری. غول چراغ جادو و دیو سه سر و گاهی از فیلمایی که دیده بود. بیشتر از هیچکاک که مامان نمیذاشت فیلماش رو ببینیم.
بابا که تلفن رو قطع کرد با ذوق درباره جنگیر ازش پرسیدم ولی مامان آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت برای تو قدغنه برای همه بچه ها. بدجور خورده بود تو ذوقم. کنجکاو شده بودم. مخصوصا که مامان سفت و سخت گفته بود اجازه ندارم ببینمش. موقع فیلم دیدنِ بزرگترها قرار بود ما بچه ها تو اتاق من بمونیم. پسرا البته اتاق برادرم. باید میدیدمش. تصمیمم رو گرفته بودم. ولی فقط خودم، بدون اینکه بچههای دیگه بفهمن. چه جوری می شد سرشون رو گرم کنم. مجبور بودم از عروسکهام مایه بذارم. از بهتریناشون. همونا که بچهها آرزوشون بود از نزدیک بهشون دست بزنن. دلم راضی نمیشد ولی مجبور بودم وگرنه سرشون گرم نمیشد. روشون خیلی حساس بودم. خیلی خوب نگهشون میداشتم و اجازه نمیدادم کسی بهشون دست بزنه حتی برادرم. مامان اینجوری بارم آورده بود.
مدام تو گوشم میخوند عروسکهات گرونن بچهها خرابشون میکنن. سر همینم بود که دخترای فامیل دوست نداشتن باهام بازی کنن میگفتن نگار خسیسه. حالا باید با دست خودم میسپردم دستشون. اون شب خونه خیلی شلوغ بود. با اینکه خونمون بزرگ بود ولی بازم واسه نشستن جلوی تلوزیون جا کم اومد. همه می خواستن دید خوب و مستقیم به تلوزیون داشته باشن. ما تنها کسی تو فامیل بودیم که ویدیو داشتیم. هر وقت فیلم جدید میاومد همه منتظر بودن که دعوت شن خونهی ما. بعضی هاشون رو ما بچه ها هم اجازه داشتیم ببینیم مثل برباد رفته که هفته ای یه بار میدیدمش. مثل داستان ورسای که جوونا بیشتر دوسش داشتن یا مثل مورچه داره که به خاطر آهنگها و رقصاش دوسش داشتم و اونقدر می پرسیدم مورچه داره یعنی چی که همه کفرشون درمیاومد و هیچ کسم جواب درست بهم نمیداد.
مامانم اما زیاد فیلم دوست نداشت به غیر از شعلهی هندی و ماوی ماوی ابراهیم تاتلیس ترکیهای که برای بار صدم هم نگاشون میکرد، باز گریهاش می گرفت. شایدم دوست داشت بقیه فیلمها رو هم ببینه ولی مدام تو آشپزخونه بود و باید چای میآورد. میوه میآورد. تخمه میآورد. شام درست میکرد. همه هم خیره به تلوزیون بودن شایدم این طور وانمود میکردن که بهش کمک نکنن.
اونشب بچه ها با دلخوری اومدن اتاقم. دوست نداشتن به اتاقم بیان .حوصلهشان سر میرفت. چون باید خیره می شدن به بازی من با اسباب بازی هام. اون شب اما فرق میکرد. از قبل عروسکها رو چیده بودم روی تخت. وسایل آشپزخانه اسباب بازی رو هم. همهشون تعجب کرده بودن ولی جرات نمیکردن نزدیک بشن. بهشون گفتم مراقب باشید. اگه خرابشون کنین به مامانم می گم. دخترها مشکوک و محتاط نزدیک اسباب بازیها شدن. چشمم به حال و تلوزیون بود. منتظر بودم فیلم شروع شه. بزرگترها سرگرم بودن. میخوردن. میخندیدن. استرس داشتم نقشهم لو بره. یک چشمم هم به دخترها بود. دلم شور وسایلم رو میزد. اگه خرابشون کنن چی. بزرگترها ساکت شدن. گوش هام تیز شدن. فیلم شروع شده بود. دخترها همه حواسشون به عروسکها بود. یواشکی بیرون رفتم و پشت مبل قایم شدم. دیدم چندان خوب نبود. ولی میتونستم بیشر صفحه ی تلوزیون رو ببینم. بزرگترها از فیلم حرف میزدن. از اینکه شنیده بودن خیلی ترسناکه. اینکه چند نفر با دیدنش مردهن. سکته کردهن. زن ها میترسیدن. مردها کری میخوندن. مامانم در رفت و آمد بود. بابام رجز میخوند که عمرا بترسه. بلند بلند میخندید. کیفش کوک بود. پسرخاله بزرگه خوشحال بود. جز بزرگها حسابش کرده بودن. اوایل فیلم بود و هنوز چیزی نفهمیده بودم. زبان اصلی بود. بزرگترها هم چیزی نمیفهمیدن. هر کس حدسی میزد. دخترِ تو فیلم خودش رو خیس کرد. خجالت کشیدم. اگر من این کار رو میکردم مامان من رو میکشت. مثل همون دفعه که برادرم رو کلی دعوا کرد. کسی اومد کنارم. از ترس نفسم بند اومد. اگه مامان باشه چی؟ مولود بود. دختر دختر دایی بابام. با بدجنسی نگام میکرد. ترسیدم. اگه یهو داد میزد و به همه میگفت بیچاره میشدم دستم رو گذاشتم روی بینیم. گفتم هیس. مولود گفت به مامانت میگم. نمی خواستم التماسش کنم. همیشه ازش زور میشنیدم. از من کوچکتر بود. ولی خیلی اذیتم میکرد. به عروسکام حسودیش میشد. به زورِ مامانهامون همبازی بودیم. گاهی با هم خوب بودیم. ولی بیشتر وقتا دعوامون میشد. مولود با پوزخند گفت اگر عروسک عروسه رو بدی چیزی نمیگم. رنگم پرید. سوگلی عروسکهام بود. حتی خودم باهاش بازی نمیکردم. مولود با همون پوزخند زل زده بود بهم. خواست بلند شه. دستش رو گرفتم و کشیدم طرف خودم. در سکوت نگاش کردم. گفتم باشه ولی فقط چند دقیقه. مولود گفت تا اخر فیلم. عصبانی شدم. لبام رو گاز گرفتم. یواشکی از پشت مبل به اتاقم رفتیم. عروسک بالای کمد بود. رفتم روی چهارپایه و آوردمش. دلخور و مردد عروسک رو گذاشتم تو دستاش. گفتم اگه خرابش کنی…. مولود مبهوت عروسک گفت به مامانت میگی. یک چشمم به عروسک دوباره رفتم پشت مبل. با دیدن قیافه ی دخترِ فیلم که جنزده شده بود، از ترس جیغ خفهای کشیدم. شانس آوردم همه محو فیلم بودن. زنها جیغ کشیدن و کسی صدام رو نشنید. چشمام رو بستم. دلم نمی خواست باز اون صحنه رو ببینم. کنجکاو هم بودم. چشمام رو باز کردم. دیگه به عروسک فکر نمی کردم. مامانم هم داشت نگاه میکرد. قیافهش رو مچاله کرده بود و همهش غر میزد. نتونست طاقت بیاره و رفت آشپزخونه. خاله هم دنبالش رفت واسه غیبت پشت کل فامیل. آخر فیلم همه ساکت بودن. بابام دیگه نمی خندید. لحظهی جنگیری دوباره چشمام رو بستم. باز کردم . دوباره بستم. صدای زمخت و ترسناک دختر فیلم ضربان قلبم رو تند کرده بود. یخ کرده بودم. نفس نفس می زدم. فیلم که تموم شد دستشوییم گرفت. ممکن نبود تنهایی برم نه بعد اون فیلم. دست به دامن برادرم شدم. سرگرم بازی بود و محلم نداد. اونقدر به خودم پیچیدم تا بالاخره دایی رفت سمت دستشویی و منم دنبالش دویدم. وقتی از دستشویی بیرون اومدم با اینکه به دایی گفته بودم صبر کنه ولی رفته بود. بدون شستن دستام پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم. اون شب از ترس خوابم نبرد. همش تصویر دختر جنی میومد جلوی چشمام. خیلی ترسیده بودم. حتی عروسک ِعروس رو دوباره قایم نکردم. تا صبح از ترس و فشار مثانه به خودم پیچیدم. فرداش تعطیل بودم ولی واسه بازی با بچه ها نرفتم. برای مامان عجیب بود. همیشه التماسش می کردم بذاره برم کوچه. بازی تو کوچه برای من قدغن بود ولی برای برادرم نه حتی با اینکه کوچکتر بود. هر چند اونم فقط یک ساعت اجازه داشت تازه باید قبلش تمام مشق هاش رو تموم میکرد. به خاطر گریه زاری من مامان بچهها رو صدا می کرد بیان حیاط ما با من بازی کنن. اونها هم خیلی وقتا دوست نداشتن بیان، دلشون می خواست تو کوچه بازی کنن. مامان به زور خوراکی و اسباب بازی هام میکشیدشون خونه. از اینکه اجازه نداشتم برم تو کوچه خجالت می کشیدم. همیشه یه بچهی خجالتی و ساکت بودم که بیشتر وقتها تنها و بدون دوست میموند چه بین فامیل و همسایهها چه تو مدرسه. بچه ها مسخرم می کردن. می گفتن لوسم و بچه ننه. منم به جاش با اسباببازیهای گرونم بهشون پز میدادم. با اسب بزرگی که گهواره ای حرکت میکرد. یا تاب سفید و بزرگم که تو پارکینگ بود و سه نفر روش جا میشدند با عرو سک های بزرگ و خوشگلی که بابام از خارج آورده بود و هر از گاهی مامان می ذاشت فقط نشون بچه ها بدم، همهی اینها هم بعد چند وقت براشون عادی شد. همین طور شیرینیهایی که مامان درست میکرد. چند وقتی بود تک و توک بچه ها میومدن حیاط ما. بیشتر از همه مولود میاومد چون عاشق اسبم بود و خوراکی که آخرشم همیشه به قهر میکشید. بعدشم اونقدر تو گوش بچه ها از بد من میگفت که هیچ کس نیاد سراغم. پس فردای روزی که فیلم جنگیر رو دیدم یه فکری اومد تو سرم. هنوز از یاداوری فیلم می ترسیدم و همین باعث شد فکر کنم حتما بقیه هم میترسن. رفتم کوچه. فقط برای دو دقیقه اجازه داشتم تا بچه ها رو صدا کنم بیان حیاطمون. داشتن بازی می کردن. محلم نذاشتن. مولود با پوزخند گفت برو خونه الان مامانت میاد دعوات می کنه. همشون خندیدن. بهشون گفتم یه چیز خیلی عجیب رو می خوام نشونتون بدم. نمیدونم چه جوری اون قدر زبون ریختم تا بیان. حس انتقام، خجالتم رو ریخته بود. اول یکم تو پارکینگ بازی کردن. با اسب و تابم. حوصلهشون که سر رفت و خواستن برن. گفتم بیان تو موتورخونه. همه از موتورخونه ما می ترسیدن یه اتاق بزرگ با یه منبع که یه ساعت درمیون صداهای ترسناکی ازش درمیاومد. خودم هیچ وقت تنها نمی رفتم توش. دختر ها تردید داشتن. یکی دو تاشونم میترسیدن. گفتم اگه ببینیدش باورتون نمیشه. مولود خواست ادای آدمای شجاع رو دربیاره. اومد جلو بقیه هم اومدن. بردمشون وسط موتورخونه. گفتم من یه دوست مخفی دارم. تو وجودمه. صبر کنید صداش کنم. صبر کردم تا صدای موتور منبع دربیاد. نمی دونم فکر اون صداهایی که درآوردم و چشمام رو بردم بالا تا فقط سفیدیش بمونه چه جوری اومد تو ذهنم. دستام رو مثل پنجه ی گربه گرد و صدای دختر جنزدهی فیلم رو تقلید کردم. مثل وقتی که جن تو وجودش صدا میکرد. چشمام رو تا جایی که میشد کشیدم بالا و رفتم سمتشون. جیغشون دراومد. همون طور که انتظار داشتم. بعد یهو از موتورخونه پریدم بیرون. در رو بستم و چراغ رو خاموش کردم. همشون ریختن پشت در. مشت می کوبیدن، جیغ می زدن، التماس میکردن. دستگیرهی در رو با هر دو دستم گرفته بودم و میخندیدم. دلم خنک شده بود. داشتم انتقام مسخره کردنهاشون رو میگرفتم. انتقام بازی نکردنهاشون. بیمحلیهاشون. مامان که صدای جیغ شنیده بود بدو بدو اومد پایین. نمی ذاشتم در رو باز کنه. سرم داد زد و بچهها رو آزاد کرد. همشون دویدن حیاط و از اونجا تو کوچه. مامان داشت بازخواستم میکرد. من ولی همچنان از خوشی میخندیدم. قیافهی وحشتزدهشون از جلوی چشمام دور نمیشد. از فرداش چشمشون که به من میافتاد فرار میکردن. مامان هر کاری کرد دیگه نیومدن خونمون. هر کاری کرد نگفتم چیکارشون کردم چند روز بعد به مامان گفتم می خوام برم تو کوچه. مثل همیشه گفت نه. صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم همه میرن منم می خوام برم. خالهم خونمون بود. گفت بذار بره ده سالشه بزرگ شده ، مراقب خودش هست. مامان مردد بود. گفت فقط نیم ساعت. چونه نزدم. پیروزی بزرگی بود. فکرشم نمیکردم به همین سرعت راضی بشه. اعتماد به نفس پیدا کرده بودم. با سری بالا رفتم تو کوچه. بچه ها با وحشت نگام میکردن. با تهدید دور خودم جمعشون کردم. گفتم اگه به حرفم گوش ندین دوستم رو صدا میزنم. وحشتزده دورم جمع شدن. گفتم دوستم بهم قدرت جادویی میده. اگه به حرفام گوش ندید یه بلایی سرتون میاره. با آب و تاب از قدرتهام حرف زدم. از اینکه کاری می کنم شبها جاشون رو خیس کنن. بچسبن به سقف. زشت بشن و هر چی تو فیلم دیده بودم رو گفتم. یکی دوتاشون که التماس کردن کاریشون نداشته باشم، بقیه هم رام شدن. از اون روز حرف حرف من شده بود. هر بازی که من میگفتم میکردن. هر وقت من میگفتم جمع میشدن تو کوچه و هر وقت میگفتم بازی تموم می شد. حتی پسرای کوچه هم فهمیده بودن خبری شده. ازم حساب میبردن. روزی نیم ساعت اجازه مامان شد یک ساعت. اولا مدام میاومد بهم سر میزد. ولی کم کم فقط میگفت مراقب باشم. برادرم دعواش که میشد منو می برد که طرف حساب کار دستش بیاد. یه بار یکی از پسرها رو که اذیتش کرده بود زدم. با مشت کوبیدم تو شکمش. کل کوچه ساکت شد. پسرا با دهن باز نگاه میکردن. دخترا ذوق کردن. خودم اما بیشتر از همه شوکه شدم. پسر قلدری بود واسه خودش. برادرم شده بود غلام حلقه به گوشم. هر کاری برام میکرد. کم کم جریان جنی شدن و دوست جادوییم یادشون رفت. اما همچنان ازم حساب میبردن. همیشه ترس داشتم بگن یکی از جادوهات رو نشون بده ولی هیچ وقت نخواستن. قدرتم ثابت شده بود. تو مدرسه هم همه چیز فرق کرد یه روز که معلممون گفت کی میتونه والیبال بازی کنه بدون فکر دستم رو بلند کردم. فقط بازی بابام و دایی هام رو دیده بودم. دستمم به توپ نخورده بود. معلم تست که گرفت از همه بهتر بودم. دورم شلوغ شد. منی که همیشه تو مدرسه تنها بودم و دوستی نداشتم حالا همه میخواستن با من دوست باشن.
9 پاسخ
تحسینت میکنم دختر چقدر عالی توصیف کردی و با جزئیات طوری که من هم استرس گرفتم نکنه کسی اون وسط بفهمه تو هم داری فیلم نگاه میکنی. تیکه آخر داستان هم یه پا طنز بود اینکه همه ازت حساب میبردن 😁 ژانر ترسناک خوراک خودته😍
فدایی تو نگار قشنگم ممنونم که خوندی خوشحالم دوست داشتی عزیزم
به جرات میتونم بگم بهترین متنی بود که ازت خوندم و چقدر لذت بردم. خیلی قشنگ بود نگار. 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻💜💜💜
وای زهرا خیلی ذوق کردم
ممنونم که همیشه همراهمی
نگارجان حین خوندن متنت قشنگ خودمو در اون موقعیت میدیدم
من عمیقن از فیلمهایی با ژانر وحشت بدم میاد( نکنه خدای نکرده فکر کنی میترسماااا) نه از هیجان بدم میاد😄
دختر عالی بود.
ممنونم آسیه جانم
همراهیتون خیلی برام ارزشمنده
چقدر خوش گذشت بهم وقتی که داشتم این متن بلند رو میخوندم.
صحنه سازی و طنز و ترس ماجرا همه چی برام مشهود بود و کامل باهاش ارتباط گرفتم و جدای از اون چه درس بزرگ تربیتی هم درش بود.
چقدر خوبه که دختر قصه دستش رو سرکلاس بالا برد و گفت من والیبال بلدم.
ممنونم سپیدهی قشنگم از این که متنهام رو میخونی و نظر ارزشمندت رو مینویسی
خوشخالم ارتباط گرفتی باهاش
تشکر از وقتتون و محبتتون