درود
به دنیای جادویی من خوش آمدید
نگار تهامی
نویسنده
هنرمند دستسازههای پلیمری
ژانر تخصصیام در ادبیات، وحشت و سورئال
وبلاگنویس
کپی رایتر (کمک به فروش کسب و کارها)
یکی از برندگان سال 1400 مسابقهی داستاننویسی در ژانر وحشت نشر موج
کارگردانی و ساخت دو فیلم کوتاه در ژانر وحشت
کتابها:
ترجمهی کتاب طبیعت راز زیبایی و جوانی از زبان ترکی استانبولی
مجموعه داستان کوتاه ترسناک (مرحلهی بازنویسی)
داستان بلند در ژانر وحشت همزاد (اتمام نسخهی اول)
کودکی و نوجوانی
کودکی برای من صورتی است. چون از وقتی خودم را شناختم تا زمان نوجوانی عاشق رنگ صورتی بودم. کفش کتانی صورتی جذابی که دایی برایم خریده بود، استوار در صف اول خاطرات کودکیام ایستاده است. چندان یادم نیست اما گویا شیطنت و خرابکاری هم در آن دوران از ویژگیهای برجستهام بوده است؛ ولی ناگهان در نوجوانی چنان متحول و تبدیل به دخترکی گوشهگیر شدم که باورش برای همه سخت بود. از بچگی و تحتتاثیر پدری که عاشق فیلم و سینما بود، عاشق سینما و فیلمبین حرفهای شدم؛ بخصوصی ژانر وحشت. شاید باورش سخت باشد که فیلم معروف جنگیر را در شش سالگی دیده باشم. اگر علاقهمندید داستان طنز و ماجراجویانهاش را بدانید، این مطلب را بخوانید: وقتی جنگیر رو دیدم
شغل پدرم صحافی کتاب در ابعاد وسیع و تیراژهای 5000 تایی بود و کار با انتشارات مطرحی چون نگاه و امیرکبیر. تیراژهایی که این روزها رویا و خاطره هستند. در محیط خانهای که دو کتابخانهی بزرگ پر ازکتابهای نفیس داشت و کارخانهی پدر که پر بود از فرمهای کاغذ، گالینگور و ورق طلا؛ لبریز بود از عطر کاغذ و چسب چوب و پر از ماشینالات مرتبط با کتاب مثل برش و ورقتاکنی، چارهای نداشتم جز اینکه شیفتهی کتاب، خواندن و نوشتن شوم.
بوی چسب چوب و کاغذ و گالینگور، قدرتمندترین عطر یادگار از کودکیام است. شبهای عید که پدر باید سررسیدهای تیراژ بالا را به مشتریها میرساند، پارکینگ خانه پر میشد از کاغذ و کارگرهایی که تا صبح کار میکردند؛ حتا گاهی مادرم هم پابهپایشان فرم میچید و پدر در صحافی تا صبح با کارگران دیگر سریشم و چسب را به تن دفترها میچسباند. دیدن کارگرهای خانم آن زمان برای من جالب و البته تلاششان قابل احترام بود.
یک چیز همیشگی در خانهی ما دعوا و بحثهای پدر و مادرم بود. سلسله ناسازگاریهایی که بعد از ورشکستگی مهیب پدر به اوج رسید و با اصرار من و برادرم در انتهای نوجوانی من، منجر به جداییشان شد. شاید برای برخی تصورش هم سخت باشد، نوجوانی که باید برای کنکور آماده شود، دغدغهاش این باشد که پدر و مادرش هر چه زودتر جدا شوند تا رنگ آرامش را ببیند.
اولین تجربهی نویسندگیام در هفت-هشت سالگی، نوشتن و به تصویر کشیدنِ داستانی مصور و کوتاه بود؛ تحتتاثیر کتابهای تنتن، ولی آن توجه و بهبه و چهچهی که توقع داشتم را ندیدم؛ هنوزم آن بیتوجهی ظالمانه را در کنج ذهنم دارم؛ اما وقتی تنها کسی شدم که در امتحانات نهایی پنجم دبستان، نمرهی عجیب و غریب بیست را گرفتم، تشویقی شایان دریافت نمودم. قصهی طنزش را به همراه مسیر نویسندگیام، میتوانید در این مقاله بخوانید: راه من به سوی نویسنده شدن
همیشه آدمی بودهام ناشناخته برای خودم. اگر میپرسیدند میخواهی چه کاره شوی؟ میگفتم نویسنده، ورزشکار، پلیس، جهانگرد، کارگردان، بازیگر، هتلدار، مهندس هوافضا و دهها چیز دیگر. زمان انتخاب رشته کنکور هم مصیبتی داشتم با این تعدد علایق اما انتخابم هنر بود که همیشه از مادر و پدرم گرفته تا معلمها همه مخالف بودند. عاقبت لیسانس مدیریت بازرگانی شد نصیبم که جز عاشقیت و ازدواج، سودی در برنداشت. البته که در حال حاضر باور دارم، توشهی ارزشمند تجربیاتم را برای نوشتن سنگینتر کرده است.
نوشتن یار همیشگی
نوشتن همیشه یار وفادار من بود و ماند. حتا زمانی که یارانی دگر از وادی هنرها و دلمشغولیهای دیگر را جایگزینش ساختم و جفاکارانه نادیدهاش گرفتم. زمانی از فیلمنامهنویسی به کارگردانی و ساخت فیلم رفتم و زمانی سراغ ورزش و کسب مدرک مربیگیری و پیگیر رقص حرفهای شدم و وقت دیگر عروسکساز.
اگر بخواهم زندگیم را تا همین سال گذشته در یک جمله توصیف کنم، میگویم پرندهای که به جستجوی خودش مدام از این شاخه به آن شاخه پرید. خدا را سپاس که سرانجام کار شد آنچه باید شود. و از سال پیش مشتاقانه و در حالی که با تمام وجود به این باور رسیده بودم که هیچ چیز در دنیا برایم لذتبخشتر از نوشتن نیست، به آغوش مهربانش برگشتم. بچیزی که برایش به دنیا آمدم. به قول حافظ آنِ من.
گاهی خودسرزنشی به سراغم میآید و خود را به باد ملامت میگیرم که چرا سالها اهمالکار و بیرحمانه روحم را از این موهبت محروم ساختم. اما مگر فایدهای هم دارد. پس مصمم و عاشق برای مقابله با این افکار، مینویسم و مینویسم.
نوشتن در هر ژانر و شیوه را امتحان کردهام. از همهشان لذت میبرم. ایدههای زیادی برای نوشتن کتاب دارم. از رمان تا خودنگارهی طنز. از آموزشی تا انگیزشی. از ژانر وحشت تا اجتماعی. به زودی تک تکشان را مینویسم.
ژانر وحشت
ژانر اصلی و مورد علاقهی من، وحشت و سورئال است. نوشتن از دلهره، ترس و انتقال آن به خوانندهها برایم لذتبخشترین قسمت نوشتن است. تقریبن تمامی سبکها را امتحان کردهام.فیلمنامه، طنز، مقاله، آموزشی، خودنگاره و … ولی آنچه بیش از همه دوست دارم و به گمانم استعداد بیشتری درش دارم وحشتآفرینی است.
هدف اصلیام از نوشتن ترساندن و به اوج هیجان رساندنِ خوانندهی علاقهمند به این ژانر است. هیچچیز برایم لذتبخشتر از این نیست که مثلن کسی بگوید با خواندن داستانت دیگر سوار آسانسور نمیشوم و یا شبها قبل خواب جرات خواندن داستانت را ندارم.
روحیات من
اگر بپرسند درونگرا هستی یا برونگرا میگویم هر دو و در یک زمان. یعنی همان میانگرا.میتوانم همانقدر از بودن در مهمانی شلوغ و پر از غریبه لذت ببرم که همان لحظه از رفتن به اتاقی و در تنهایی، آغازیدن به نوشتن. بخواهم روراست باشم اندکی تنهایی را ترجیح میدهم اما صد در صد آدمی هستم که از معاشرت با انساها غرق لذت میشوم. در نیم ساعت میتوانم با غریبهای که برایم جذاب است طرح دوستی بریزم و در زمانی کمتر از موجودی ساکت و کمحرف تبدیل شوم به دخترکی شیطان که مجلس را در دست گرفته.ز
ورزشهای پرتحرک و خاص را دوست دارم. تقریبن تجربهی بیشترشان را داشتهام: فوتسال، سوارکاری، رزمی، بسکتبال، پیلاتس و… . مدرک مربیگری بدنسازی دارم و یک سال در چند باشگاه مربی بودم. همچنین مربی زومبا و رقص هم بودهام و یکی از علایق همیشگیام یادگیری انواع رقصهاست.
میتوانید مطلبی که دربارهی رقص نوشتهام را این لینک بخوانید:
آسانتر از نفسکشیدن میگریم و ابایی از نشان دادن احساسات لطیف انسانی، زمانی که سرریز میشوند، ندارم. تا جایی که بتوانم احساسات منفیام را مهار میکنم. ولی گاهی هم از خشم لبریز میشوم. البته جز خودم، ترکشهایش نصیب کسی نمیشود. شاید خودخواهانه باشد اما به شدت مهربانم. حتا شاید زیادی. اما با وجود ضررهایش که از نظر من آنها هم سدمندی خود را دارند، هرگز از مهربان بودم پشیمان نبودهام.
عاشق شوخی، شیطنت و خنداندن اطرافیانم هستم. تا جایی که دلی نشکند. اگر از کسی برنجم یا به دلم نباشد. چشمانم بیپروا به رویش میآورند. حسن است یا عیب، نمیدانم. خط قرمزم کودکان و حیواناتاند. در چشم به هم زدنی میتوانم نفرت را معنا بخشم، اگر بدرفتاری با این فرشتگان را ببینم.
یک عشق سفر واقعی
عاشق سفرم. دیوانه و بیمارِ دیدن مکانهاو آدمهای جدید و مهمتر از همه قرار گرفتن در موقعیتهای جدید برای به چالش کشیدم خودم و توانایاییهایم.
در وبلاگ میتوانید چند مطلب دربارهی فوایدسفر، مقدمات سفرو… را بخوانید:
سفر؛ ریسمانی برای نجات از روزمرگی
هروقت دلت سفر خواست، چمدانت را ببند
وهمینطور چندین سفرنامه از سفرهای این چند سال اخیرم را همنوشتهام:
سفرنامه: جشن پایان کرونا در کوشآداسی ۱ (بهار۱۴۰۱)
سفرنامه: جشن پایان کرونا در کوشآداسی۲
سفر انگیزه و هدف اصلی من برای کسب ثروت است. اگر دیگری الویتش خرید مبلمان جدید ویا سرویس طلا باشد، سفر انتخاب اول من برای لذت بردن از پول است. این روزها با اتفاق بسیار تلخی که برایم پیش آمده، بیش از همیشه به این نتیجه رسیدهام، پولی که برای سفر هزینه شود، از دست نرفته است تبدیل به تجربه، خاطره و روحیهای شاد شده است. این مقاله را بخوانید تا بهتر درک کنید چرا میگویم سرمایهگذاری در سفر بهترین روش استفاده از پول است ، سرمایهای که هیچکس نمیتواند از شما برباید: امنیتی که نداریم
زندگی در کیش
زندگی در کیش به من بسیار آموخت. همچون مهاجرتی در ابعاد کوچک بود. همزبان و هموطن داشتیم، اما غریب بودیم. مدتی زمان برد تا دوست و آشنا پیدا کنیم. خیلی از همسرانِ همکاران همسرم به افسردگی دچار شدند و برگشتند. من اما یکی از افتخارات و مایهی مباهاتم به خویشتن این است که خیلی زود با شرایط اُخت میشوم. شاید در زندگی قبلیام آفتابپرست بودهام. سکوت و آرامش کیش که برای بسیاری بعد از هیجان چند ماه اول، عذابآور است، برای من سبب فراغبال و آسایش بود.
شاید برایتان عجیب باشد که بیشتر روزها بعد از رفتن همسرم به محل کار، صبحانه، چای، میوه، گاهی نهار و کلی وسیله بادی برمیداشتم و با سرعت کسی که به دیدار یار میشتابد به سوی پلاژ بانوان پرواز میکردم. شنا، کتابخواندن، ورزش و هرکاری داشتم را همانجا انجام میدادم. بعد از یک سال هر کس که مرا در پلاژ میدید، راز پوست برنزهام را جویا میشد و مادرم هم مدام سرزنشم میکرد که دیگر رنگت سفید نخواهد شد.
گذراندن دورهی یک سالهی کلاس زبان انگلیسی به همراه همسرم، ترجمهی کتاب طبیعت راز زیبایی و جوانی از زبان ترکی استانبولی، پرداختن به ورزش بدنسازی به صورت حرفهای و پیدا کردن دوستی که هنوزم از بهترین دوستانم است، از مزایا و دستآوردهای زندگی چهار ساله در کیش بودند.
و البته اشتباه عجیب و دردناکی که در زمینهی سرمایهگذاری انجام دادیم و تاوان سنگینی پرداخت کردیم. شاید به زودی از این اشتباه در وبلاگم نوشتم، برای درس عبرت و آگاهی خوانندگان عزیزم.
چهار سال در جزیرهی زیبای کیش زندگی کردم . چهار سالی که سرشار از جذابیت، شادی و غم بود. هر چند با تجربهای تلخ مجبور به بازگشت شدیم اما برایم ارزشمندترین تجارب را همراه داشت. میتوانید در این ناداستان قصهی تلخ دلیل بازگشتمان به تهران را بخوانید: آن جوری که گفت
بازگشت به تهران
با قلبی شکسته به تهران برگشتم. تقریبن یک ماه بعد از دست دادن جنین سه ماههام. زمان برد تا من و همسرم با فقدان و رنج ناشی از آن کنار بیاییم. اختلافاتی هم پیش آمد. حتا بین حانوادههایمان. روزهایی تاریک بود که تمایلی به نوشتنشان ندارم. شاید روزی همینجا نوشتم، اما امروز نه.
برای آرامش و بیرون آمدن از حال و هوای آن حادثه به تشویق همسرم، مسیر ورزش حرفهای را که از کیش آغاز شده بود، ادامه دادم. آن روزها خانهمان پشت پارک چیتگر بود. همیشه به شوخی میگفتم چیتگر حیاط خانهی ماست. از پنجره چشماندازی ابدی و دلکش رو به جنگل داشتیم که همیشه دلتنگش هستم. برای امتحان فدراسیون هرروز با همسرم به پارک میرفتیم و او با سختگیری یک مربی کارکشته تمرینم میداد. حسی شبیه راکی داشتم قبل از مسابقات. با کمک همسرم و جدیت و پشتکار خودم، بار اول در آزمون فدراسیون قبول شدم. کسانی که این آزمون را در آن دوره داده باشند میدانند، قبولی آنهم بار اول چیزی کمتر از شاخ غول را شکستن نبود.
از فدراسیون مدرک آمادگی جسمانی و بدنسازی گرفتم. و از مجتمع فنی مدرک بدنسازی کالج تیف استرالیا. همزمان در کل دنیا زومبا به عنوان پدیدهای نوظهور بازارش داغ بود. آن موقع کلاس معتبری در تهران نبود. با استفاده از یوتیوب و سیدیهای خودآموز شروع به یادگیری زومبا هم کردم. چند ماه بعد به عنوان مربی زومبا، رقص و بدنسازی در چند باشگاه مشغول شدم. برای آشنایی با این بخش از زندگی من درمورد دلبستگی به رقص این مقاله را بخوانید: من یک رقصنده ام
ادامه دارد…