این مقاله به مرور کامل میشود…
نویسندگی در سرنوشت من نوشته شد، همانروز که خدا در گوشم خواند زاده شو. سالها زمان برد که درک کنم و به این باور برسم که معجزهی زندگی من، آن چیزی که برایش زاده شدم، نوشتن است.
همهی ما در مسیر رسیدن به هدفمان سختی، خوشی و ناخوشی بسیار دیدهایم. از آنجا که به تازگی هدف تازهای از نوشتن در وبلاگم http://negartahami.ir برای خود در نظر گرفتهام که به طور خاص توسعهی فردی نویسندههای تازهکار است، هیچ چیز به نظرم مفیدتر و ملموستر از تجربهی زیستهام نیست. چرا که اطمینان دارم، بسیاری از موانع و مشکلات من برای شما نیز رخ داده و یا خواهد داد. کمک به پیشرفت و توانمندی نویسندگان دیگر برایم بسیار لذتبخش و رضایتآفرین است. به این گفتهی جین استینبک باور دارم که میگوید: “من معتقد هستم نویسندهای که به شدت به ارتقاء توانایی انسان اعتقاد ندارد، فداکاری و عضویت در ادبیات ندارد.”
یکی از بزرگترین درسهایی که مسیر نویسنده شدن، آموختم را میتوانید در لینک برای نویسنده شدن هیچوقت دیر نیست بخوانید. آشنایی با دو استاد، با دو طرز فکر متفاوت که بسیار از هر دوی آنها آموختم. و همچنین پیرو هدفم، آخرین آموختههایم را از کتب و اساتید گرانقدر در این دو لینک نوشتهام آخرین آموخته های من درباره ی نویسندگی داستان (۱) و آخرین آموخته های من درباره نویسندگی (۲) هر دو مقاله پیوسته به روزرسانی میشوند. مطمئن هستم نکات ارزشمند زیادی در آنها خواهید یافت.
بار نخستی که نوشتم
نوشتن بنا بود اولین علاقه و حرفه ام باشد، از همان روز که تحتتاثیر کتاب مصور تن تن که آنروزها ممنوعه بود، اولین نوشتهی زندگیام، قصه ای کوتاه و چند خطی را همراه با تصویرسازی نوشتم و کشیدم. فکر می کنم هشت یا نه سالم بود و خدا میداند برای داشتن آن تک ورق حاضرم هر کاری انجام دهم. مادرم خیلی با سلیقه تمام دفترهای مهدکودکم را نگه داشته و تحویلم داده ولی نمی دانم چرا این اولین داستانم را قابل به ارزش ندانسته. یادم نمی آید تشویق شده باشم بابت چیزی که اگر بچه ی خودم امروز انجام دهد، غریب به یقین برگه را قاب خواهم کرد و جار زنان این دست آورد خطیر را به جهان اعلام خواهم کرد. درست یادم نمی آید ولی تقریبا مطمئنم با یک آفرین سر و ته قضیه به هم پیچیده و بسته شد. این برخورد احتمالن اولین واکنش مخالفت آمیز ناخوداگاه خانواده با نویسنده شدن فرزند ارشدش بوده و همان گونه که خواهم گفت این روند تا سالهای بعد مصرانه ادامه یافت.
اولین نوشتهی من
اما اولین نوشتهی میشود گفت حرفهای زندگیام یک دروغ بزرگ بود. بزرگترین دروغی که تا آن هنگام نوشته بودم یا حتی گفته بودم و میتوانم بگویم تا به حال گفتهام. نوشتهام انشاء کلاس پنجم دبستان بود. فقط کسانی که هم سن و سال من هستند میتوانند حساسیت و غول بزرگی که معلمین و والدین از اژدهای سه سر امتحانات نهایی پنجم دبستان ساخته بودند را درک کنند.
از بین تمام درس ها انشاء حتی برای شاگرد زرنگ ها غول مرحله ی آخر به حساب میآمد. شایعهای بود مبنی بر اینکه هیچ انشائی نه تنها بیست که حتی هجده به بالا هم در امتحانات نهایی نخواهد گرفت. برای منی که شاگردی متوسط بودم در کمال تعجب و شگفتی معلمین، والدین و حتی مدیر مدرسه گرفتن بیست از انشاء یعنی قهرمان شدن در المپیاد ادبیات. راستی چرا المپیاد ادبیات نداریم؟ تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. شاید اگر میبود من مجبور نمیشدم رشتهی ریاضی را در دبیرستان انتخاب کنم علی رغم علاقهی شدیدم به ادبیات. موضوع انشاء بسیار ممیزی و چالش برانگیز بود. توقع نداشته باشید جان و مال و ناموسم را به خطر بیندازم تا شما این قسمت را بهتر درک کنید. بهتر است به تخیلتان واگذار کنیم که بزرگان هم تاکید کردهاند همه ی اطلاعات را آسان در اختیار خواننده قرار ندهید. اجازه دهید برای پرورش خلاقیت کمی هم خودشان به زحمت تصویرسازی و تخیل درافتند. همین قدر بگویم که تجربهی شخصی و خانوادگیمان را در رابطه با موضوعی که آن سال جزء مهمترین اخبار روز بود را باید در انشاء توصیف میکردم.
طعم و مزه آن روز، آن سالن بزرگ با صندلیهای میزدار کوچکش، سیل جمعیت بچهها در کنار استرس امتحان هنوز زیر زبانم هست. خودم هم نفهمیدم وقتی موضوع انشاء را دیدم چطور دستم روی کاغذ شروع به حرکت کرد. بدون مکث، بدون فکر، واژهها مثل آب روی کاغذ کاهی سر میخوردند. انگار کسی دیکته میگفت و من مینوشتم. ورق کم آوردم. هنوز چشمان متعجب مراقب هنگام تقاضا برای ورق اضافه درخاطرم نقش بسته.
نمیدانم به خاطر کدام یک بیشتر به خود میبالیدم. دروغهایی که در کسری از ثانیه به ذهنم میرسیدند، یا سیل واژه هایی که روان بودند. چرک نویس را که به مادرم دادم، از آن همه دروغ، توقع توبیخ و سرزنش داشتم ولی درعوض تشویق شدم، شاید اولین و آخرین باری بود که برای نوشتن به آن شدت تشویق میشدم. دو درس بسیارمهم هم گرفتم اینکه دروغ همه جا بد نیست، گاهی واجب و حتی موجب پاداش است، و دوم اینکه نویسندهها شاید تنها مردمی هستند که آزادانه میتوانند دروغ بگویند و امرار معاش که هیچ، نوبل هم بگیرند. البته که این دومی به هیچ وجه درسی نبود که آن موقع به ذهن یک دختر بچه یازده ساله برسد، به ذهن من که لااقل نرسید.
گرفتن بیست آن هم در چنان امتحانی با رگباری از دروغ که نوشته بودم یک اصل و مانیفست نانوشته در ذهن من خلق کرد. جایی که من زندگی میکنم به دروغ های بزرگ بیست میدهند که اگر من آن روز حقیقت ماجرا را نوشته بودم، شاید پایین ترین نمرهی کل دبستانها را نصیبم میکرد. در آن سن کم احتمالا درک این موضوع برایم مشکل بوده ولی در ناخودآگاهم برای همشه ثبت شد و بارها در زندگی صحتش ثابت.
بعد از دروس روانشناسی و جامعهشناسی که در نظر میگیریم من یازده ساله از این تجربه اندوختم چیز بسیار مهمتری که درک کردم، جایگاه نوشتن چه به دروغ چه حقیقت در زندگی آیندهام بود. اتفاقی مهم در پیش بود که جرقهاش ازآن انشاء زده شد.
بلوغ وحشتناک من
دوران راهنمایی در یک کلمه برای من گرداب بود. گردابی با سرعت سرسامآور و ترکیبی متناقض و درهمپیچیده. ترکیبی از بدترینها و بهترینها تا آن زمان. فورران هورمونهای بلوغ با آن سرعت مخربشان انگار کافی نبودند که روزگار هم هر چه هورمون آشفتگی، بیثباتی، غم و اضطراب داشت را روانهی زندگی خانوادگی ما کرد. ترسیم شرایط روحی روانیام هم دشوار است هم ناراحتکننده و البته در قالب این متن هم نمیگنجد. وحشتزده از تغییرات ظاهری در باورم نمی گنجید چطور از دخترکی سفید پوست با موهای بور که خودش را در دل همه جا میکرد تبدیل به موجودی سرخ پوست از انبوه جوش، با اضافه وزن و زشت شدهام . در چشمان هر کس که مدتی مرا ندیده بود اثر این تغییرات را بیرحمانه میدیدم.
از آدمها دور شدم. حتی عزیزترینها برایم غریبه بودند. به تنهایی پناه بردم. تنهایی چارهی دردم نشد. کتاب را یافتم. جمع سه نفرهمان شکل گرفت. من بودم و تنهایی و کتاب. درسخوان بودم با نمرههای عالی. در ابتدا کتاب خواندن برایم مزیتی دیگر بود در نظر همگان. رفته رفته انگ زدند. به نام مهربانی و دلسوزی، دلم را سوزاندند. کسی گفت اینهمه تنهایی و اینهمه خواندن؟ جایی از کار لنگ است. کس دیگر گفت شاید باید به دکتر نشاناش دهید. شاید افسرده است و همهی اینها به خاطر این بود که به جای تفریح و شیطنت و هر چیز دیگری که برای همسالانم ارجح بود، انتخاب من تنها کتاب بود و خواندن.
اولین نشانه
سرزنشها سبب شد بیشتر به کتاب پناه ببرم. کمی بعد معجزه رخ داد. کائنات آنچه را قلبن میخواستم، شنید و سرراهم قرار داد. اولین راهنمای نوشتن در زندگیام، همچون منجی آخر به زندگیم رنگ بخشید. چنان ماهرانه و عاشقانه از نوشتن گفت که در یک روز پاییزی سال هفتاد و سه عاشق شدم. پاکباز و دیوانه. از لحظات آخر کلاس نگارش که ظالمانه، کوتاهترین کلاس مدرسه بود، ثانیهها را می شمردم تا هفتهی بعد و دیدار با ساقی و مراد. بزرگترین شانس من در آنروزها آشنایی با فرشتهای بود که هرگز فراموشش نخواهم کرد و همیشه به او مدیونم. افلاطون گویی برای من این جمله را گفته: “مسیری که با آموزش معلم آغاز شود، زندگی آینده را تعیین می کند.”
همچون آلیس در سرزمین عجایب سرمست دنیای ناشناختهای بودم که او نشانم داده بود. اویی که شرمسارم از فراموشی نامش. گاهی ذهن ستمگرترین دشمن انسان میشود. مگر میشود مرید نام مراد را از یاد برد. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. او گفت و من نوشتم. موضوعاتی که مشق میداد، از جنسی دیگر بود. از جنس تولد، زایش و خلاقیت. گاهی آنچنان غرق تخیل میشدم که مرز واقعیت و خیال را درک نمیکردم. دروغ را راست، راست را دروغ مینوشتم. و او صبورانه میدید و در پس نقدهایش جز تشویق نبود. دستم بگرفت و پا به پا برد. و شد آنچه باید.
میخواندم و مینوشتم. تشنهی یادگیری بودم ولی افسوس، سال بعد که مشتاقانه در انتظار دیدارش بودم، آنها او را از من دریغ کردند. دیگر درس بود و امتحان و رقابت. تنهاتر شدم بدون شمعی که راه را کور سویی بدمد. خواندم ولی آنچه نباید. به بیراهه رفتم . ذوق و خلاقیتم فدای خامی و بی تجربگیام شد. سالهایی که میشد ریشه بدوانم، رشد کنم و ببالم، تنها زایش علفهای هرز را به بار آورد. از نویسندهای می خواندم که امروز تکرار نامش هم برایم تلخ است. کتابهای زرد و بیمحتوا ذهنم را پژمرد. یک سال به پیش رفتم سه سال به پس. تا چشم در چشم حافظ شیرازی، روحم را در ترنم شعر تطهیر کردم.
دومین نشانه و عشقی تازه
ناجی دیگر در لباس همان ناجی نخست، در ردای معلی دلسوز، اینبار سال اول دبیرستان به فریاد دل عاشقی رسید که در دریای بی کرانهی نوجوانی گم شده بود. مرا با شعر و عشقبازی با کلمات آشنا کرد. سرودن شعر را جدی آغازیدم و بیشتر و بهتر کتاب خواندم. روزهای خوشی بود. کتاب ادبیاتمان را میجویدم. عاشق استعاره و کنایه و تشبیه شدم. حافظخوانی شاید در ابتدا برای پیبردن به راز دل معشوقی نادیده بود ولی اندک اندک شیفتهی معنای پنهان در شعر شدم. افسوس که جذبهی این عشق در طوفان رقابت و فشار درس برای آمادگی کنکور چون نهالی بود آسیب پذیر.
اسیر شده بودم در دوراهی انتخاب، از بخت بدم، ناگهان اسیر عشق دیگری شدم. فیزیک. رقیبی تازه برای عشق اول که از موهبت پشتیبانی خانواده و معلم هایم هم برخوردار بود. کلیشهی شاگرد زرنگ فقط ریاضی فیزیک لیاقتش است، گریبانم را در دستان قوی و ستبرش میفشرد. دوستانم همه به سویش یورش بردند اما من نیمی از دلم گیر ادبیات بود. همان حدیث تکراری تو مهندس شو در کنارش نویسندگی و شاعری را در خلوت و برای ساعت تنهاییت حفظ کن، مرا فریب داد.
مگر چند سالم بود که یک تنه با کوهی از مشاورین، معلیمن و خانواده رو در رو شوم. به علاوهی دلی که بازیگوشی کرد و عشق دیگری را به خود راه داد. حرف همان است که همیشه گفتهاند. هیچ عشقی عشق اول نمیشود. رشته ی ریاضی خواندم اما سر کلاس عربی و زبان داستان و شعر مینوشتم. گیر افتادنها و توبیخ شدنها برایم در حکم لذت بود تا تنبیه دل هوسباز و خیانتکار را به تماشا بنشینم. نه میتوانستم از نوشتن دل ببرم و سرم به درس و مشق باشد نه میتوانستم از درس و تست و کنکور بزنم و آزاد و رها بنویسم.
لعنت به کنکور
دوران دبیرستان اینگونه دودل و در گرداب نمی دانم از زندگی چه می خواهم، گذشت. پیشدانشگاهی انگار که سال عقوبت بود. خسته از درس، خسته از تست و رقابت، از درس خواندن بیزار شدم. مثل کوهنوردی که سربالایی را طی می کند و درست قبل از رسیدن به قله کم میآورد و می فهمد اصلا کوه نوردی را دوست ندارد. معدلم افت کرد و از شاگرد زرنگ کلاس تبدیل به یک شاگرد متوسط شدم. سرزنش و نصیحت معلمها و مادرم را می شنیدم، دو روزی با انگیزه به درس برمیگشتم اما دوباره بی هدف و دلزده رو برمیگرداندم.
با اینکه سال سوم تنها من و دو نفر دیگر از کل مدرسه کنکور قبول شده و مایه ی امید مدرسه بودیم، اما کنکور اصلی -بعد از اتمام پیشدانشگاهی- را به بدترین شکل گذراندم. قبولی در شهرستان آنهم نه در رشتهای دهانپرکن، بهترین نتیجه ای بود که می شد از آن همه دلزدگی و درس نخواندن گرفت.
سال بعد که قرار بود بهتر و بیشتر وقتم را به درس اختصاص بدهم هم فرجی نشد. همچنان حوصله و اشتیاق به کنکوری خواندن مطالب را نداشتم. بدترین و بیحاصلترین نوع درس خواندن که میشد صرف آموزش و بالابردن خلاقیت کرد. دو ماه مانده به کنکور تصمیم گرفتم بختم را در کنکور هنر آزمایش کنم. فقط خدا میداند چه اشتیاقی داشتم و با چه لذتی کتابهای ناشناخته را میبلعیدم. بدون فشار بدون سختی. فقط با دو ماه درس خواندن و قبول شدم. باز شهرستان اما همان رشتهای که با جان و دل خواستارش بودم. ادبیات نمایشی. شاید یکی از اشتباهات آن روزها همین انصراف از روی ترس دور بودن و تنهایی در شهری غریب بود.
دانشگاه
پذیرفته شدنم در رشتهی مدیریت بازرگانی و تصمیم به خواندن این رشته عجیبترین راهی بود که در پیش گرفتم، چرا که نه به علاقهی اصلیام راهی داشت نه آنی بود که به خاطرش وارد رشتهی ریاضی شدم. هر چند هرازگاهی بعضی از دروس برایم جذاب بود، ولی از اینجا رانده و از آنجا مانده شده بودم. نه به نوشتن رسیده بودم و نه انتظار خوانواده و معلمینم را برآورده ساخته بودم. این است نتیجهی پی نگرفتن علاقه و استعداد.
روزها میگذشت و هر ازگاهی چیزکی مینوشتم و مطالعه را همچنان سرسختانه ادامه میدادم، تا با معرفی یکی از همکلاسیهایم با مجلهی فیلمنگار آشنا شدم و در پیاش آگهی حوزهی هنری برای کارگاه فیلمنامهنویسی. آن روزها در تب سینما بودم و نوشتن فیلمنامه بیش از هر چیزی ذهنم را به بازی گرفته بود. نقطهی عطفی برای شکستن مقاومتی اشتباه دربرابر آموزش، چرا که آن زمان نخوت جوانی برایم نسخه پیچیده بود که نویسندگی استعداد است و نیاز به آموزش ندارد. در مقالهی در نویسندگی کدام حرف اصلی را میزند: استعداد یا اکتساب شرح این اشتباه و لزوم همپا بودن استعداد و آموزش را نوشتهام.
استاد اول
تماس با حوزه هنری همانا و قرار گرفتن در راهی که آرزویش را داشتم همان. خودم را در کلاس درس استادی یافتم که حتا نامش را نشنیده بودم ولی یکی از بزرگترین اساتید نوشتن بود و اولین استاد من شد. استاد اصغر عبدالهی فقید با چنان سواد و محبتی راهنمای من شد که بیش از پیش عاشق نوشتن شدم.
یکی از خاطرات ارزشمندی که همواره از او در خاطرم ماندگار شد و هر بار با یادآوریش هم غرق لذت میشوم و هم شرمساری، روزی بود که پس از خواندن نوشتهام استاد از سر لطف در کنار نقد هوشمندانه و البته ملایمشان، کلی تعریف و تمجید نثارم کردند جوری که پاهایم روی زمین بند نبودند. گفتند تو باید بروی به دانشگاه سوره و راهت را آنجا ادامه دهی. بعدها فهمیدم که دانشگاه سوره میتوانست کل زندگیام را تغییر دهد و مرا به دنیای خیالاتم برساند. ولی آن روز از سر جوانی و نادانی پاسخی به استاد دادم که هیچ وقت نگاه عاقل اندر سفیهشان را از یاد نمیبرم. گفتم استاد برای من دیر نشده تازه بخواهم کنکور بدم و از اول یک رشته را شروع کنم. استاد با همان چشمان مهربان اما شگفتزدهشان گفتند مگر چند سالت است. گفتم بیست و سه. استاد سرشان تکان دادند. حالا میفهمم چقدر از این حرفم متعجب و شاید عصبانی شدهاند. حالا که وارد چهل سالگی شدهام و میدانم برای شروع هیچگاه دیر نیست.
بسیار آموختم در محضرشان هم تکنیک نوشتن و هم درس زندگی. بیش از همه مهربانی با شاگردان تشنهی آموختن که در ادامه خواهم گفت اگر این مهربانی نباشد شاگرد نیازمند تشویق و انگیزه میتواند از همهی علایق و استعدادش دست بشوید. سالها بعد چقدر دوست داشتم دوباره در کلاسشان بنشینم و کلمات و دانش بیحدشان را ببلعم. اما دست تقدیر فرصت دوباره دیدنشان را از من دزدید. همیشه آرزو داشتم اولین جلد کتابم را ببرم خدمتشان و درحالیکه میگویم استاد بالاخره نوشتم، از تمام زحمات و مهربانیهایش تشکر کنم. این هم یکی از حسرتهایی است که سالها ننوشتن و کم نوشتن بر دلم گذاشت. چیزی که زمان برد تا خودم را بابتش ببخشم.
ترم اول که سپری شد قرار بر این بود استاد اسامی شاگردان ترم بعد را خود انتخاب کنند. یکی از افتخاراتم این است که نام من هم در لیست ایشان بود. ترم دو به صورت جدی به نوشتن فیلمنامه گذشت، و شرط ترم سوم نوشتن یک فیلمنامهی کامل بود. نمیدانم چرا با وجود آنهمه علاقه به نوشتن به استاد و به فیلمنامه ترم سوم را شرکت نکردم. شاید وسوسهی کارگردانی که به جانم افتاده بود، مرا بار دیگر از عشق راستینم دور ساخت. چه خیانتکار نااستواری بودم که بارها و بارها برای یاری جدید معشوق را رها ساختم و چه یار فداکاری داشتم که بعد از تمام این جفاکاریها باز هم به پایم ماند.
سودای کارگردانی
دورهی کارگردانی در انجمن سینمای جوان همزمان بود با سال آخردانشگاه. شوقی در من زبانه میکشید که قادر به مهارش نبودم. باید میساختم. باید طعم رنج و سختی کار را میچشیدم تا بفهمم من آدم سینما نیستم. هر چند برایم تجربهای ارزشمند شد اما شکست روحی و تلخکامی سختی هم بود.
استاد بعدیام معلم درس گزارشنویسی بودند در انجمن. مطالب بسیاری بود که از ایشان میآموختیم. با وجود جوانی باسواد بودند و دست و دلبازانه رهنمون راه ما شدند. با ذهن باز و به دور از تعصب و خشکاندیشی پابه پای ذهن متفاوتم که علاقهی تازه ای کشف کرده بود و تمایلی شدید داشت در ژانر وحشت بنویسد پیش آمدند. استاد دوم را نیز فراموش نخواهم کرد چرا که خاص نوشتن و نهراسیدن از تجربهی نو را او به من آموخت. استاد علی فیاضمنش که امیدوارم هر جا هستند سلامت و تندرست باشند.
دورهی کارگردانی با ساخت فیلم کوتاهی که با همکاری یکی از همکلاسیهایم ساختیم و از اساتید فیلمبرداری و کارگردانی نمرهی کامل گرفتیم، مرا در راهی که پیش گرفته بودم مصمم ساخت. فیلمنامهی کوتاهی در ژانر ترس نوشتم و برای تایید به انجمن بردم تا در صورت تاییدشان از وسایل انجمن برای ساخت فیلم استفاده کنم.
هیچگاه سرخوردگی آن روز را فراموش نمیکنم.
4 پاسخ
نگار جان از خوندن متنت لذت بردم و چه تجربه آشنایی که بر سر دوراهی ،مسیری انتخاب شد که مشوق بیشتری داشت و علاقه کمتری داشتیم.البته شاید اون علاقه هم از تشویق ها زاده شده بود و وجود واقعی نداشت…
راستی من هم،وقتی کلاس چهارم بودم یه سر رسید داشتم که صفحه به صفحه اش داستان نوشته بودم.من هم مثل شما همه دفتر و خاطراتم محفوظ است جز اون سر رسید که واقعا نمیدونم کجاست و با اینکه بیشتر از ده ساله ندیدمش،اما هنوز نا امید نشدم از پیدا کردنش،باشد که پیدا شود ولی عمرا😁
ممنونم سپیده جان که متن رو خوندی و برام نوشتی. انگار سرگذشت همه ی عاشقان نویسندگی شباهت عجیبی به هم دارد. البته متن تمام نشده و ادامه دارد خوشحال میشم ادامه اش را هم بخوانی و باز نظرت رو برام بنویسی عزیزم. باز هم ممنون از حمایتت.
نگار جونم همه ی ما تو زندگی بر سر دو راهی مانده ایم و این دو راهی ها از سخت ترین قسمتها در زندگی همه ی ما هست.
اتفاقا اصلا نشونه ی ضعفت نبوده چه خوب که به راهت و به علایقت ادامه دادی و چه خوب که تو عقب نشینی نکردی و این دو راهی ها رو رفتی که تبدیل شدن به مسیر موفقیتت و انقدر این راه برات جذاب بوده که الان به نویسنده ی موفق و پر تلاشی تبدیل شدی عزیزم.
پس بنویس و لذت ببر عزیزم ،موفق باشی دوستم ❤️✨
منتظر ادامه اش هستم 🌸🌿
مشوق منی با این کامنت های دقیق و قشنگت یک دنیا ممنونم دوستم