آن جوری که گفت

نمی‌دانم نام این مطلب چیست؟ برای یک مسابقه‌ی نویسندگی در حوزه ناداستان نوشتمش. اما هر چه هست، ناداستان، خودنگاره، مقاله‌ی هنری و… برای من سخت‌ترین متنی بود که تا به امروز نوشته‌ام. تلخ‌ترین تجربه‌ی زندگی‌ام که نوشتن از آن همچون شکنجه بود.

در طی نوشتن‌اش‌، گریستم، خشمگین شدم، لپ‌تاپ را با عصبانیت بستم، دور شدم، پشیمان شدم. برگشتم، دوباره و دوباره منصرف شدم. ولی برایم درمان نبود، آنگونه که می‌گویند نوشتن از درد، نوعی درمان است. نه، نوشتن از این بداقبالی، حالم را بهبود نبخشید. هزار بار دیگر هم بخواهم بنویسم همان زجر را خواهم کشید. چرا نوشتم؟ چون باید می‌نوشتم. فقط همین را می‌دانم. نمی‌خواهم در روزگاری که غم پرده‌دری می‌کند، من هم غمی تحمیل کنم، اما گاهی دانستن بهتر از ندانستن است.

 

 

همه‌شان همین‌طورند. مراکز درمانی خصوصی و اسم‌درکرده و یا  بیمارستان‌های دولتی. از یک درمانگاه ساده تا بیمارستانی چند صد تخته، در بهترین حالت روی خشن و بی‌ر‌حم زندگی‌اند.

 

آن روز صبح سه تایی رفتیم برای آزمایش. من، مادرم و همسرم. غربالگری اول که این روزها گویا مجاز نیست، که پزشکی در کیش همان روز اولی که فهمیدم باردارم، مصمم گفته بود نیازی به انجامش نیست، که اگر گوش سپرده بودم به نصیحتش، تجربه‌ی تلخ‌ام از آن‌چه شد هم غمبارتر می‌بود، که اگر براستی برچیده شود، همچون نوشیدن جام شوکران است برای مادر، که انسان‌هایی از جنس آن پزشک درکی از کودک معلول ندارند و نمی‌خواهند داشتهباشند. 

خیلی خوشحال بودم. خوشحال بودیم. هر سه‌مان. با وجود ناخواسته آمدنش. با وجود مهاجرت به جزیره‌ی کیش و شروع زندگی تازه در شهری غریب. با وجود ثبات مالی که نداشتیم. با وجود ترسی که در چشمان همسرم می‌دیدم. روی زمین نبودم. معلق در جذبه‌ی شور مادرانه، در انتظاری شیرین که قرار بود حلاوتش تا ابد بپاید، شناور بودم.

ساختمانی شیک و بزرگ در محله‌ای نام‌دار، حس اطمینان از خدمات و ورزیدگی پزشکانش را تداعی می‌کرد. مادر و همسرم در سالن بزرگ طبقه‌ی اول نشستند و من با کیسه‌ای از خوراکی‌های شیرین راهی طبقه‌ی سوم شدم. گویا از سرمستی شیرینی، نوزاد به رقص و پایکوبی تشویق می‌شود تا در دریای سیاه و سفید مونیتور واضح‌تر به چشم دکتر بنشیند و چهار ستون بدنش با موشکافی بررسی و کنکاش گردد.

تا نوبتم شود با چند درانتظارِ دل‌شاد دیگر گرم گفتگو شدیم. چند وقتت هست؟ غربالگری چندم هستی؟ شیرینی واقعا اثر دارد؟ دختر و پسر بودنش کی مشخص می شود؟ دختر می‌خواهی یا پسر؟ زبانم بسوزد که گفتم دختر. نگفتم سالم. سلامتش را انگار می‌دانستم. انگار بدهی خدا بود به من. انگار باید می بود. امری مبرهن.

گلگون و با لبخندی به عرض صورتم، برآمد گفت و شنودم با هم‌شادی‌هایم پا به اتاق معاینه گذاشتم. لبخندی که نه سردی چهره‌ی زن جوان و نه پاسخ‌های سرهم بندی شده‌اش توان زدودنش را نداشت. روی تخت در انتظار آغاز روند معاینه دراز کشیدم. خود را همچون هرا الهه‌ی زایش می‌دیدم که نشسته بر تخت باروری اناری بر دست کم دارد. دستگاه که روی شکمم لغزید، دغدغه‌ام آرزوی دیدن لبخندش، چاشنی سوالات و دستورات زن شد.

نگاهم از نگاه خشکش روان شد به سوی آنچه تماشا می‌کرد. برفک و خطوط سیاه و سفید که همچون تصاویر ماهواره‌ای طوفان‌های سهمگین درهم می‌پیچیدند، باز می‌شدند، می‌چرخیدند و کش می‌آمدند. پس از کوشش فراوان مزد دودو زدن چشمانم را ستاندم و هاله‌ای که در انتظارش بودم بازشناختم. موجودی که در من نفس می‌کشید و تقلا می‌کرد، شاید از ذوق خوردن شیرینی‌ها یا تماشاچیِ مشتاق و خندانش. دستانم می‌لرزیدند پر بکشند و تصویر جاندارش را لمس کنند. در جدل دوراهی خاموشی گزیدن و لذت بردن از قد و بالای سه ماه‌اش و پرسیدن سوالی که قیافه‌ی به جد نشسته‌ی زن برحذرم می‌داشت، دل به دریا زدم و پرسیدم. می‌شود فهمید دختر است یا پسر. زن یا نشنید، یا نادیده‌ام گرفت یا لبانش خسته‌تر از آن بود که به جنبشی درآیند. هیچ نگفت. کمی بعد که قیافه‌اش بیشتر مچاله شد، دوباره ترسیده و مردد تکرار کردم. این‌بار کلمات را با خساست تمام زمزمه کرد. ” دکتر الان می‌آیند. ”

در سبک سنگین کلماتش بودم و ربط نامربوطش به سوالم که از اتاق بیرون رفت. من ماندم و نگاه خیره‌ام به تصویر ثابت مونیتور و دستانی که همچون دو ماه گذشته با نوازش مدام شکمم نقش محافظت از موجود نادیده را برعهده داشتند. لبخندم با اندیشیدن به برنامه‌ی خرید بعد از اتمام آزمایش پهن‌تر از قبل به صورتم دوخته شده بود. اگر جنسیتش معلوم نشود، رنگ وسایلش چه باشد؟ صبر کنم تا چند ماه دیگر یا رنگی خنثی بخرم؟ اصلا خوب نیست از الان جنسیت‌زده رنگ‌ها را تخصیص دهم. کشاکش مادر و همسرم را چه کنم که در زورآزمایی خرید سیسمونی قصد برتری بر دیگری را داشتند. در افکارم شناور و خوش بودم. اولین زنگ خطر با معطلی بیش از حد زن در اعماق ذهنم به صدا درآمد.

بی‌مبالاتی‌اش را چون سپری در برابر هشدار مغزم علم کردم. دیگر از انتظار به ستوه آمده بودم و قصد بلند شدن و اعتراض داشتم که زن همراه با دکتر وارد شدند. مردی مسن، قدبلند و طاس. مثل هر بیمار دیگری با دیدن اخم دکتر خودم را جمع و جور کردم و کرنش‌وار سلام و عرض ادب نمودم. دکتر سوری به زن زده و گوی سبقت را از این جهت برده بود که جواب سلام را نه واجب که در حد تکان سر قبول داشت. با خشک‌ترین و عبوس‌ترین چهره‌ای که یک مرد می‌تواند داشته باشد و چشمانی که راهی نداشت به روحی لطیف که من همیشه گمان برده‌ام یک دکتر یا پرستار باید داشته باشد، کنار تخت پای مونیتور نشست و با پروب سونوگرافی که چون قلم بود در دستان نقاشی چابک و ورزیده، به کاوشی ریزبینانه‌تر از زن برروی شکمم پرداخت. بارها و بارها یک حرکت را تکرار می‌کرد.

گاهی لبانم را بهم می‌فشردم از فشاری که درد را علاوه بر سرمای دستگاه می‌ساخت. سکوت و جو سنگین را خواستم با سوالم کمی ملایمت ببخشم. سوالی را که از زن پرسیده بودم دوباره تکرار کردم. این‌بار اما نه پاسخ  برایم مهم بود و نه جنسیت بچه اهمیت داشت. ناخودآگاهم در پی رهایی از موقعیت اسفناکی بود که سکوت و ابروهای درهم دکتر و زن برایم ساخته بودند. خودم را نامرئی حس می‌کردم. انگار نه موجودی زنده و حاضر که توده‌ای دربردارنده‌ی کشفی جالب و منحصربه‌فرد برای پژوهش و ارتقای علم بودم.

قرنی کشید تا دکتر بدون نگاه کردن به من با صدایی محکم و سرد که رد سرزنش خشونت‌آمیزش را بوکشیدم، گفت که بچه مشکل‌ دارد و باید سقط شود. به طرز مضحکی لبخندم را حفظ کردم و با خوشحالی پرسیدم یعنی چه؟ انگار به زبان دیگری گفته بود. انگار کلمات آشنا بودند ولی مفهومشان را نمی‌فهمیدم. انگار اگر تکرار می‌کرد چیز دیگری می‌گفت. همان کلمات را با همان لحن این‌بار در قالب بی‌حوصلگی تکرار کرد و کلمه‌ی غریب آنانسفالی را مثل پتک فرود آورد بر سرم. توضیحی کافی از نظر خودش افزود. «یعنی مغز بچه تشکیل نشده.» آنانسفالی را جوری گفت که انگار گفته بچه پسر است و برای شخص او فرقی ندارد که مادر از این خبر خوشحال می شود یا نه. کلماتش روی هوا یخ زدند و خشکیدند.

اینکه چه کردم و چه گفتم از یادم رفته، مثل فیلمی که تدوینگری ناشیانه یا از روی سانسور مهمترین جمله‌ی کاراکتر اصلی‌اش را بریده باشد. فقط شدت ضربه یادم مانده‌است. شبیه برخورد موج انفجار یا تریلی به یک آدم، یا لحظه‌ای که در آرامش با غریبه‌ای گرم گرفته‌ای و بدون کوچکترین اخطاری کوبش سیلی جانانه‌اش را برروی صورتت حس می‌کنی. گیج‌تر از آن بودم که اشک بریزم یا سوالی بپرسم، غش کنم یا لااقل توضیح بیشتری بخواهم. همان‌جور خوابیده بودم. حتا آن‌قدر توان نداشتم که لبخند احمقانه و مسخره را از روی صورتم بزدایم.

دکتر، زن، اتاق و هر چه درش بود فرسنگ‌ها دور شدند و من ماندم و پوچی غارمانندی که در میان چنگال‌هایش نفسم به شماره افتاده بود. چشم انتظار دستی بودم که از میان روشنایی به سویم دراز شود. در انتظار دلجو و مهربانی که شانه‌ام را بفشارد. منتظر هر چیزی بودم جز اینکه زن بگوید خانم بلند شوید لباس بپوشید. کارتان تموم شد. همان‌طور که گارسونی درکافه‌ای پر از مشتری به آدمی تنها که فقط یک قهوه سفارش داده و مدت زیادی میز را اشغال کرده، می‌گوید. رفتن دکتر به سمت در را دیدم،  همه‌ی حیرت و واماندگی‌ام فریادی بی صدا شد برای تمنای تفسیری بیشتر، فریادی که در سینه‌ام جا ماند و هرگز زاییده نشد.

چطور لباسم را مرتب کردم یا از روی تخت بلند شدن و به سوی در رفتن‌ را هم از یاد برده‌ام. با ذهنی که پذیرش حقیقت سهمناک در قاموسش تعریف نشده بود، ناامیدانه به دنبال راهی بودم که واقعیت زهرآگین را از موجود سه ماهه‌ای که بند شده بود به تار و پود وجودم، به چیز دیگری نسبت دهم. دکتری این‌چنین بدخلق نمی تواند و نباید آن‌قدر حاذق باشد که تشخیصش حجت باشد. یا آن دستگاه فلزی سرد و بدقواره جایی در سیستمش گرد و غبار نشسته یا سرویسش به تعویق افتاده و حالا دارد انتقامش را از طفل من می‌ستاند. دستگاهی که مثل ردیاب در پی بمبی عمل نکرده- یا شاید هم عمل کرده- همه‌ی سوراخ سنبه‌های بچه‌ را بو کشیده، فتح کرده و چشم نپوشیده بود از صغر سن و بدن نحیفش و انگ کامل نبودن را بی‌رحمانه بر او نشانده بود.

مثل کودکی که ناامیدانه دست و پای کنده شده‌ی عروسکش را با خیالی خام و به زور به هم بند می‌کند به دکتر دیگر دستگاهی دیگر و آزمایشی دیگر می‌اندیشیدم، ولی حتا همان وقت که اشک‌هایم از بند شوک نخستین رها شدند، شرم‌زده راوی گفته‌های دکتر شدم و آبی سرد بر روی صورت‌های خندان و در انتظار پدر و مادربزرگی که دیگر نقش‌های جدیدشان از سناریو حذف شده بود، می‌پاشیدم هم چیزی ددمنشانه و سرکش در گوشم زمزمه‌ی از دست رفتنش را سر می‌داد.

همسرم پدری از دست رفته‌اش را با اصرار و اطمینان از اشتباه مضحکی که رخ داده بود، طلب می‌کرد و مادرم ترس‌خورده و هراسان اتاق به اتاق در پی سوالاتش بود. فقط یک کلمه در ذهن مستاصلم می‌چرخید، چرا. هر پاسخی که می‌یافتم، پیکان اتهام را به سمت من نشانه رفته بود. هر چه خطا بود، یا در نظر من خطا شمرده می شد و ارتکاب خواسته یا ناخواسته‌اش، بر سرم آوار شدند.

هوای آلوده‌ای که سال‌ها در تهران پیش از هجرت به کیش، نفس کشیده بودم. گه‌گاه سیگاری که کشیده بودم و به محض اطلاع از بارداری کنار گذاشته بودم. غذاهای ناسالمی که خورده بودم تا ورزشی که نکرده بودم تا غصه‌هایی که به دلم ریخته‌بودم، تا پروازی که چند روز قبل‌تر برای آمدن به تهران و بررسی سلامتش داشتم، گذر از گیتی که ردیاب فلز بود و کسی گفته بود اشعه‌ای دارد که برای جنین مضر است و ممنوع برای زنان باردار، همه چون لشکری از گناه بر روحم تاختند و ذره ذره ویرانم ساختند.

مجازات و تنبیه کلماتی بودند که در سرم می‌چرخیدند. در آرزوی دختردار شدن، و یا خبر آمدنش را در فضای مجازی پیش از اطمینان از صحت و سلامتش منتشر کردن و به سخره گرفتن باوری قدیمی‌ که حرف پیشکی کار را به انجام نمی‌رساند، هر چند با نیت پسندیده‌ی سهیم ساختن آشناها در خوشحالی‌مان که شاید دلی خواهان بچه اما ناتوان را شکسته بودم. شاید هم تاوان غرولندهایم به خاطر تهوعی شدید که تمام روز و حتا در خواب دست بردارم نبود. آیا کائنات به خاطر تمام این‌ها تنبیهم کرده بودند؟ کارما چه  بی‌رحمانه تا این حد مو را از ماست ‌کشیده بود. بعدها هم توضیح چندین دکتر و خواندن کلی مقاله که صحه گذاشتند بر بی‌تقصیری من، آن‌قدری قانعم نساخت که خود را تمامن مبری بدانم و معصوم.

خشمی افسارگسیخته در تنم می‌پیچید. حتا اگر گناهکار بودم. چرا مادرم با آن همه ذوق‌زدگی و نقشه کشیدن‌هایش برای نوه‌ی اول، یا همسرم که پدرانگی را با عشق زیسته بود، باید تقاص پس می‌دادند. مصلحت و قسمت دو کلمه‌ای که اوج انفعال و بی‌چارگی بودند و تابشان نمی‌آوردم. ولی مگر من که بودم که اجازه داشته باشم در برابر عظمت و خواست خدا خشمگین شوم و لب به شکایت باز کنم. دلیلش هر چه می‌خواست باشد: مجازات، حکمت، به رخ کشیدن قدرت و یا باز پس خواستن اسباب‌بازی‌ای که سه ماهی قرض داده بود و حالا پشیمان بود. فرشته‌ای که باید به ملکوت و قلمروی خالقش باز می‌گشت. حتمن که عدن مکانی بهتر است برای فرشته ی دنیاندیده و پاک. دعا نکردم. فلان قدر برای خیریه‌هایی که باوردار بودم به معجزه‌گری‌شان نذر نکردم. با دستانی بالا برده، تسلیم جنگی از پیش باخته شدم.

در همان ساعت نخست شنیدن خبر شوم، تمامی عشقی که ریشه دوانده بود در قلبم، مبدل شد به خلائی عمیق. درونم خالی بود. بچه هنوز آن‌جا بود اما من پر شده بودم از هیچ. ضربه برای همه‌هان آن قدر شدید و ترس‌آور بود که هیچ‌کدامشان در آغوشم نگرفتند. شاید یادشان رفت، شاید خودشان هم به آغوش کسی نیاز داشتند. همسرم یک‌پارچه انکار بود و مادرم یک‌سره ملال.

دکتر دیگری باآرامش و دلجویانه که بلدراه خبرهای ناگوار بود، دانش دکتر بدخلق را تایید کرد. نه غصه‌ام بیشتر شد نه اشک‌هایم. روز پیش در آن اتاق در برابر دکتری که مادرانگی را نمی شناخت یا آنقدر می شناخت که پیش پا افتاده می شمرد، تا قعر شکستن را زیسته بودم. شکستنی که آمدن پسرم گرچه تکه‌هایم را یک‌پارچه ساخت اما نتوانست رگه‌های بند خورده‌‌گی اش را محو سازد.                                                                                                                                                                                        روی تخت بیمارستان در انتظار روند کشتن بچه‌ای که نفس می‌کشید اما محکوم بود به نیستی،  مثل تنگی بودم که ماهی قرمزش مرده و وسط سفره‌ی هفت‌سین معطل مانده باشد. صدای گریه‌ی نوزادان تازه دنیا آمده، عبور تخت‌های شیشه‌ای چرخ دار حمل نوزادان با آن پتوهای آبی و صورتی از برابر اتاقم، دلداری زن هم‌اتاقی که بیمار بود به سقط‌های پی‌در‌پی و رنج اولین سقط مرا خوار می‌شمرد و بدتر از همه نگاه‌‌های زیرچشمی و غمزده‌ی مادرم و ترحمی که حتا از جانب مادر کشنده بود، روح و تنم را در شعله‌‌های هاویه‌ سوزاندند، که ترحم ورزیدن آسان است و دل‌پذیر. حسی دارد بزرگ‌منشانه و دست بالا، اما ترحم‌گیرنده که می شوی بازنده‌ای و حقیر. تاب آوردنش برای هرکسی آسان نیست.                                                                                                                    نمی‌دانم از کی ولی زودتر از چیزی که باید زمزمه‌‌ی بچه‌ای دیگر، خوش‌بینانه اما با امیدی پوک آغاز شد. امید ابلهانه‌ترین واژه برایم بود. امضای چه کسی پای تضمین تندرستی آن دیگری می‌توانست بنشیند. تصور تکرار روزاهای تلخ، زجرآور بود. خوب است که انسان فراموش‌کار است. دو سال بعد وقتی در تلاطم اضطراب، دکتر سلامت‌ پسرم را مژده داد، از آن‌همه شهامت و امید هم‌ ترسان بودم و هم به خود می‌بالیدم.

نوشتن اصلا آسان نیست، از خاطره‌ای تلخ گفتن از آن هم سخت‌تر است. در عجبم چطور آن‌ روزها زنده ماندم یا مادام که به یاد می آورم و می‌نویسم چطور هزارتکه نمی شوم. می‌نویسم اما از من بیزار می شوم. از منِ نویسنده‌ام که با خودخواهی‌، آنچه سال‌هاست خواسته‌ام مدفون بماند، در برابر چشمانم به نمایش می‌گذارد. این‌که می‌گویند بنویس تا درد التیام گیرد و آرامش را بازیابی شاید برای هر دردی یا هر آدمی کارساز نباشد. برای من که لااقل نبود. نوشتن از این درد، مرور تجربه‌ای شد که زیستش تحمل‌ناپذیر و یادآوری‌اش عذاب بود. غم آن بچه تا ابد به قلبم دوخته شده اما می‌توانست کمی کمتر فرساینده باشد اگر در گفتنش بوی اندکی انسانیت و هم‌دردی نمایان بود. اما آن جوری که گفت…

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

16 پاسخ

  1. بسیار عالی بود از آنجایی که گفت خیلی حسرو قشنگ به مخاطب القا می‌کرد ومن بسیار لذت بردم از حس مادرانه زنانه که اینقدر قشنگ توصیف کرد واون دردی که از شنیدن اون حرف به سراغش آمد با امید وآرزو واینکه اون دردهای بعداز سقط رو کشید موفق باشی نگار جان وهمیشه بدرخشی وتو قطعا مادر فوق العاده ای هستی

  2. نگارا نگارا چه کردی تو با دل من 😭
    از یه جایی ترسیدم برم جلو نگار😭
    خیلی سخته نگار خیلی .
    من تجربه‌اش رو نداشتم،اما سر هر غربالگری و سونوگرافی جونم بالا میومد تا به دنیا بیان، جونم دراومد 😭😭😭
    بعد از اونم داغون شدم.
    پسرکم رو به بهونه عفونت روده ۱۰روز بستری کردن.
    ۱۰روز اول زندگیش که باید پیش من باشه،دست پرستارا بود 😭😭😭😭هر روز گریه میکردمو مثه تو کلی فکر میکردم یعنی کجای کارم اشتباه بوده،تقاص کدوم گناهمه؟! مامانای دیگه‌ای هم بودند.مامانی که بچه‌اش دو ماه بستری بود و همونجا ختنه شد. مامانی که بچه اش به محض به دنیا اومدن رفت اتاق عمل برای جراحی قلب و اسیر دست دکترها،مامانی که یه قلش تو این بیمارستان بود و یه قل دیگه اش تو یه بیمارستان دیگه.
    مامانی که وقتی من گفتم بچه دو روزه‌ام بستری شده بهم می خندید.به پهنای صورت اشک میریختم.پرستارا دیدن رنگ به چهره ندارم ،مامانا دیدن دارم دق مرگ میشم . دورم کردن .
    درد اونا بیشتر بود اما کلی حرف زدن،حرفی که هیچ مرهمی نبود .فقط بچمو‌ میخواستم که ببرم خونه .میخواستم فرار کنم.
    نگااار خیلی سخته😭😭😭😭😭
    خدا هیچ بچه ای رو از پدر و مادرش نگیره.
    مگه سخت تر ازین امتحان الهی هم داریم؟!
    ای وای دیگه خیلی گریه کردم.
    نگار گفتی گریه داره فکر نمیکردم دیگه انقدر اشک بریزم.سرم درد گرفت دختر.دیگه برم بکم کم کارامو کنم که نیم ساعت دیگه جلسه شبانگاهی داریم :))) اینم بگم که:
    نگار نگار چی بگم از این مدل دکترها که نون‌شون رو از صدقه سری وجود ما میخورن و طلبکار هم هستن😖😖😖

    1. سپیده‌ی مهربون ببخش اگه اذیت شدی ولی تو بهتر می‌دونی مادر شدن همیشه شادی و دنیای رنگارنگ نیست
      ممنونم که با وجود مشغله زیاد خوندی و به مهر برام نوشتی
      کیف کردم از درد و دل صمیمانه‌ات
      امیدوارم همه بچه‌ها همیشه شاد و سلامت باشند و هیچ بچه‌ای در دنیا مریض نباشه
      از اینکه همراهمی و دوستم خیلی خوشخالم شماها روی خوش زندگی هستید
      بمونی برام رفیق

      1. اونقدر قلمتون زیبا و روان که من به جای توجه به موضوع ماجرا غرق کلماتی شدم که برای توصیف به کار میبردین. قطعا تجربه سختی بوده و سخت تر از اون به یاد اوردن تک تک لحظات درد و نج و قلم زدنتون به این شیوایی. امیدوارم این بار از شادی هاتون با این قلم زیبا بخونم

        1. چقدر پیامتون به دلم نشت بانوی مهربان
          ممنونم که خوندید و برام نوشتید
          همراهم باشید مه حضورتون هدیه‌ای زیباست

  3. وااای نگار عزیزم چی کشیدی…خیلی سخته برای یه مادر.پا به پای تو من هم اشک ریختم و حیفم میاد که نگم چقدررر قلمت در توصیف اون درد و اون روز هم زیبا هم مادرانه بود.یه جاهایی رو چندین بار خوندم.میخوندم و دردش می‌پیچید به جونم اما این‌قدر زیبا نوشته بودی که دوست داشتم برگردم دوباره بخونم

    1. نگار عزیزم اول اینکه ببخش اگه ناراحتت کردم. می دونی قصدم این بود که روی دیگر مادر شدن رو هم نشون بدم. و اینکه همیشه همه چیز قشنگ و لطیف نیست
      خیلی خوشحالم دوست داشتی چون نظرت خیلی برام مهمه
      بمونی برام رفیق حان هم‌نام

  4. عزیزدلم مادر شدن عجیب‌ترین موقعیتی است که یک زن میتونه در زندگیش داشته باشه، و در کنارش شیرین‌ترین،
    اما دقیقن سخت‌ترین تجربه‌ی یک زن که هیچ وقت یک مرد حالا از هر نوع عاطفه‌ای نمی‌تونه درکش کنه،
    تجربه‌‌ی سختت برای چند لحظه تا پایان متنت نفس منو قطع کرد انقدر سفت و سخت در جایم میخکوب شدم که تا نهایت بارداری کودک دومم رفتمو برگشتم، به زمانی که در هشت ماهگی اخطار مرگشو بهم دادند و هیچ کس حاضر نبود دستم رو بگیره، و حتی زمانی که چند روزی به دنیا امدنش نبود و خبر نقص عضو بهم دادند، یادمه که دنیا برام خفه بود.
    عزیزدلم دنیا هیچ وقت روی گناه کسی، کس دیگه رو مجازات نمیکنه و متاسفانه این افکار سم باورهای غلط ماست، عزیزدلم به قدرتت بالیدم و برات آرزوی خیرترین‌ها و سلامتی کوروش عزیز و همسر و خودت رو کردم.

    1. مهربونم ممنون که خوندید
      خیلی به دلم نشست حرفاتون که از دل بود
      این متن رو بیشتر از هر کس مادرها و بعد خانمها درک می کنند
      امیدوارم کنار عزیزان و فرزندان و همسرتون به مهر و سلامت باشید کنار هم
      ممنونم از دعای قشنگتون
      خوشحالم که همراهم هستید عزیز

      1. نگار جانم خیلی قشنگ مینویسی عزیزم و من با خوندن هر کلمه و وصف احساست اشک ریختم و چه خوب وصف کردی اون خلائی که درونت بود و اینکه کجای کار اشتباه بود و به کدامین گناه این اتفاق افتاد، چون خودم هم این تجربه ی تلخ رو دارم.این تجربه از تلخ ترین دردهاست اونقدر تلخ که هر بار یادش می‌افتم تمام اون دردها و زخم ها برام تازه میشوند.
        خیلی قشنگ بود نگار جانم ،امیدوارم پسر گلت و همسر مهربانت و مامان نازنینت در کنارت سلامت باشند ❤

        1. نعیمه‌ی مهربون من تاسفم تو هم این تجربه رو داشتی امیدوارم خودت و دختر نازت و همسر عزیزت سلامت باشید و شاد
          ممنونم که خوندی و برام نوشتی رفیقم

  5. عزیزدلم ، متاسفم برای این اتفاق ..
    من خودم تجربه سقط داشتم و تمام دردهای ۴۸ ساعته اش همراه با خونریزی و اسیر و در بند تخت بودن در ذهنم هست . واقعن تجربه سخت و تلخیه .
    برات بهترین ها را آرزو دارم .‌.

    1. ممنونم بانوی مهربان
      امیدوارم این درد برای هیچ زنی اتفاق نیفته
      منم برای تجربه شما متاسف شدم
      ممنون که خوندید و برام نوشتید

  6. نگار عزیزم چقدر حال و هوای سایتت رو دوست داشتم. کلی تو سایتت چرخ زدم و لذت بردم. تصمیم گرفتم مطالعه سایتت رو جزو برنامه هام بذارم. موفق باشی رفیق نویسنده من♥💚

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):