پیرزن کنار شومینهی گازی روشن روی صندلی ننویی لم داده و چرت میزند .یار قدیمی آرام جلو و عقب میرود و نوای جیرجیر خشکش در سکوت خانه میپیچد. کتابی کوچک با ورقههایی که رنگ زرد کهنگی گرفتهاند، برروی دامن بلند مشکی و چیندار پیرزن رها شده، با هر حرکت صندلی خود را از فشار دستان چروکیده و پر از لک او میرهاند. پلیور پشمی و زمخت قهوهای رنگی که اندام نحیف و کوچکش را دو چندان بزرگ جلوه میدهد، در میان پیچ و خم پتویی نازک و سبزرنگ همچون تکههای خاک قلوهکن شده است در زمین چمنی پاخورده.
هنوز آذرماه نرسیده ولی سرما برایش طاقت فرساست. عینک طبی گرد و کوچکی بر چشم دارد که یادگار شوهر از دست رفته است و سالهای دورمیان سالیاش. عینکی که با همان عدسیهای بیست سال پیش، همچنان سوی چشمانش باقی مانده، شاید چون چیزهای خوبی با آن دیده و شاید چون اینروزها چیزی قابل برای دیدن نمانده.
خانه کوچک اما تمیز و نوساز است. از آن دست خانههایی که فرزندان وظیفهشناس با نوید زندگی آرام و راحت در عوض خانهی پدری که در هم کوبیده شده و آپارتمانهای زشت و غول آسا از خاکسترش متولد، برای پدر و مادرشان میخرند. روی دیوارهای خانه عکسهای قدیمی و سیاه و سفید زیادی به چشم مینشینند. گوشهی اتاق ویترین کهنهی کوچکی پر از ظروف قدیمی و مجسمههای آنتیک غریبانه ایستاده، باقی ماندهی تاراج زندگی پیرزن بعد از فروش خانهی بزرگ و حیاط دار اما کلنگی و با سرنوشتی محتوم به نابودی.
تلفن قدیمی و طلایی رنگ برروی میز چوبی خراطی شده، بیش از ویترین و وسایلش جلوه میفروشد. یک فرش گرد ماشینی با طرح های درهم و مدرن جایگزین فرشهای دستبافت و قدیمی که در نظر فرزندان برای آپارتمانش زیادی بزرگ و قدیمی بودهاند. کاناپهای قهوهای با دو صندلی چوبی اندک وسایلی است که از غارت بزرگ، جان به در بردهاند.
خانه با لامپ کوچک زرد رنگی وهمآلود و به غم نشسته است. سکوت سنگین را هیاهوی باد میدراند و رفتهرفته زوزهی خشکش میل دارد به نعرهای جدلآمیز. با خشمی ناگهانی پنجرهی پذیرایی را به صدایی بلند گشوده و حضورش را به رخ میکشد. پیرزن ترسیده از رذالت کوبش آهن بر آجر، از جا میپرد. پرده های سفید و نازک پنجره از هراس باد میگریزند. لامپ چند بار خاموش و روشن میشود. پیرزن با چشمانی نمناک به لامپ مینگرد. نور جان میدهد. خانه در تاریکی ازلی فرو میرود.
پیرزن در تاریکی عصایش را میجوید. دستش به جسمی که کنار صندلی به شومینه تکیه داده شده میخورد و عصا با صدای بلندی که پژواکش در سکوت میپیچد روی زمین میغلتد. پیرزن آرام خم شده و به زحمت عصای را مییابد. باد بیرحمانه قلب ضعیفش را به جرم گناهی ناکرده، میلزراند. صدای نفسهایش بریده بریده در نوای خونخواه باد گم میشود.
به سختی و با کمک عصا از روی صندلی بلند شده، لنگان به سمت میز گرد مقابل میرود. دستان لرزانش در تاریکی شمعدان نقرهی پایه بلند را مییابد، بیهوده در پی کبریت اطراف میز را می کاود. شمعدان به دست، لرزان و خمیده به آشپزخانه میرود. جیغ پنجره از برخورد با چهارچوب آهنیاش در صدای رعد که هرازگاهی پیرزن را میآشوبد، میآمیزد.
پای پیرزن به میز کوچک کنار آشپزخانه میگیرد. نالهی بیجانش در خشم باد و رعد میمیرد. با عصا میز را روی زمین هل میدهد. صدای ساییده شدن پایه های میز روی سرامیک کف دلش را ریش میکند. کنار میز اپن آشپزخانه میایستد. دستانش کورمال کورمال شکلات خوری روی میز را پیدا کرده، جعبهی کبریت را مییابد.
انگشتان نحیفش توان گیراندن کبریت را ندارد. پیرزن کلافه، درنگی کرده، دوباره و دوباره سرسختانه در پی رهایی از تاریکی و ظلمات است. سرانجام کبریتی میافروزد ولی وزشی بیرحمانه تازیانهوار شعله را میدرد. بار دیگر کبریتی دیگر و دستانی لرزان که پناه نور میشوند و شمع شمعدانی روشن. این بار بادِ چموش، کمر به قتل شمع میبندد. پیرزن آه میکشد. شاید به یاد سالروز تولدی در خاطرات خاک گرفتهاش.
آهسته و لرزان پاکشان به سمت پنجره میرود. باد خشنود از قدرتنمایی، وحشیانه میتازد و پیرزن خستهتر از آن است که وقعی نهد به تاخت و تازش. قطرات ریز باران بلگرفته از فتح باد، به سرورویش میپاشند. پیرزن در پی گریز، میان فرار پردههای رقصان در باد اسیر میماند. دستانش بیثمر میکوشند. پردهها همدست باد و باران، لجوجانه و پیلهوار دور تنش میپیچند. لشکر دشمن بیرحم و تواناست و او بیجان و تسلیم. موهای نقرهفامش آشفته شده و نفسش بیرمق.
خود را از ولولهی پردهها میرهاند. نبرد نابرابر را به لقایش میبخشد و خسته و دردمند برروی صندلی رها میشود. صندلی دچار میشود به نوسانی ممتد و آشنا. صدای غرش رعد پیروزی خجالتآور باد را جشن میگیرد. پیرزن تکان نمیخورد. لحظاتی در سکوت مطلق میگذرد. لامپ جان میگیرد. نگاه پیرزن به قاب عکس قدیمی سیاه و سفیدِ دختری جوان که به دیوار آویخته و به او لبخند میزند، خیره مانده است.
2 پاسخ
غصهم شد براش. از پیری نمرد، از تاریکی مرد و از « سالروز تولدی در خاطرات خاک گرفتهاش».
چه قشنگ نوشتی نگار غزیزم ممنون که میخونی