نویسنده از درد به آفرینش می‌رسد

تا به حال از رنج نوشته‌ای؟ از اندوه به آفریدن، از افسردگی به نجات، ازخشم به آرامشِ هنر و از کلافگی به روح پاک نوشتن رسیده‌ای؟

نویسنده محکوم است به خلق کردن. حتا در لگدپرانی روزگار، چشمانش را به چشمان درد می‌دوزد و می‌داند که باید رنجش را بنگارد. توسعه‌ی فردی هنرمند به ویژه نویسنده یکی از دغدغه‌های این روزهای من است. درکِ رشد در جهت اهداف، از میان موانع گام به پیش بردن و ایستادگی در برابر تعلل و اهمال، برای توسعه‌ی فردیِ انسان این روزگار گریزناپذیر است. به عنوان کسی که قدم در این راه گذاشته و چالش‌های بسیاری را داشته و دارد، از هر تجربه‌ی زیسته‌ام در جهت کمک به موفقیت و پیش‌روی دوستان هم‌دغدغه‌ام بهره می‌گیرم، حتا اگر به معنای رودررویی چندباره با غم باشد.

هنگامی که طوفان به پایان رسید، به یاد نمی‌آورید چطور آن را به وجود آوردید و چطور زنده ماندید. حتی مطمئن نخواهید بود که طوفان به پایان رسیده یا خیر؛ اما یک چیز قطعی است، وقتی از طوفان خارج شوید، دیگر آن کسی نیستید که وارد طوفان شده است. این همه چیز درباره این طوفان است. (هاروکی موراکامی)

 

برای خواندن راهی که برای نوشتن پیموده‌‌ام به لینک زیر سر بزنید، شاید انگیزه‌ی ادامه دادن‌تان شود:    راه من به سوی نویسنده شدن

 

 

این نوشته رنجی است که جمعه بیست و هفت خرداد هزار و چهارصد و یک ساعت نه و سی دقیقه آغاز شد. نه، خیلی پیش از این آغاز شده بود. آن روز که کلمه‌ی امنیت را منت‌باران بر سرمان آوار کردند.

بی‌تعارف می‌نویسم. بی شاخ و برگ. همان که شد. آرام نگرفته‌ام. همچنان از میان مه‌ای غلیظ می‌بینم. می‌شنوم. من همان منِ قبل از بیست و هفت خرداد نشده‌ام. شاید هیچ‌گاه دوباره همان من نشوم. تا جایی که اشک امانم بده می‌نویسم. تا جایی که غم خنجرش را که در قلبم جاخوش کرده، نچرخاند، می‌نویسم. شاید هشداری باشد برای تو. آگاهی باشد برای دیگری که چون منی زخم‌خورده را بفهمد و مرهم باشد نه عذابی دیگر.

 

دزد زیاد شده. دزدی بی‌داد می‌کنه. مراقب باشیم. طلاها را به صندوق بانک بسپاریم. ای داد ای بی‌داد صندوق امانات بانک را هم زدند. چه کنیم؟ خونه امن‌تره. زیر تخت‌ خوبه ؟ خیلی کلیشه‌ای و خیلی دم‌دستیه. این‌ها که فلزیاب دارن، هر جا بذاریم پیدا می‌کنن.

 

این اواخر بعد از اخبار دزدی‌های افسارگسیخته، اگر شبی در خانه نبودیم یا چند روز در سفر بودیم، وقتی سوار آسانسور می‌شدیم تا باز شدن درش رو به در آپارتمان‌مان، نذر و دعا ورد زبانم بود که با در باز خانه روبرو نشوم. جمعه اما آنقدر این افکار برایم دور بود. آنقدر روز خوبی داشتیم و خستگیِ دلپذیر که برای بار اول حتا یک لحظه هم به فکر خطور نکرد نذر روتین را انجام دهم.

 

مثل یک صحنه از فیلم، لحظه‌ی باز شدن در آسانسور بر ذهنم حک شده. هر سه می‌خندیدیم. من، همسرم و پسرک شش ساله‌ام. به چی؟ یادم نیست. سرم را که برگرداندم به سمت در، خیره ماندم و با ته‌مانده‌ی لبخند به همسرم گفتم” اِ چرا در بازه؟” نفهمیدم. نشنیدم همسرم چه گفت. فقط با چشمان گشاد شده نگاهش کردم که دوید تو. ها یادم آمد با صدایی لرزان گفت ” دزد اومده ” صدای لرزانش، قفل تکه تکه شده و در باز خانه‌ی ما و واحد کناری همچون زوزه‌ی گرگ نشان از حمله‌ای وحشیانه داشت.

 

همه چیز دور شد. محو شد. دم در ایستاده بودم. برای یک روز. یک سال. یادم نیست. همسرم برگشت. نالیدم “طلاهامو برد؟ ” گفت ” برد” تنها کاری که کردم گوشی را بیرون آوردم و شماره گرفتم. 0110. اشغال بود. مگر می‌شود شماره پلیس اشغال باشد. هان چقدر خنگی باید 021110 را بگیری. گرفتم باز اشغال بود. همسرم گفت ” به کی زنگ می‌زنی؟” گفتم 110 دیگه چرا اشغاله؟

 

بیرون ایستاده بودم. پسرم هاج و واج مدام سوال می‌پرسید. همسرم پرسید “چرا نمیای تو؟ ” راستی چرا برای ده دقیقه نمی‌توانستم به خانه‌ای که حریم شخصی‌ام بود پا بگذارم. به امن‌ترین و آخرین پناه هر کس. به همان جا که قرار است بعد از هر سفر بگوییم هیچ جا آن‌جا نمی‌شود. مکانی که سال‌هاست مفهوم چهاردیواری اختیاری را گم کرده است. به جایی که اگر ده دقیقه شوکه‌شده و ترسیده نتوانی درش قدم گذاری دیگر هرگز معنای قبل را برایت نخواهد داشت.

 

به برادرم که ما را به خانه رسانده بود زنگ زدم. گریستم و گفتم بیا. هال خانه چندان ترسناک نبود. درهای کتابخانه باز بودند. صندلی میز بار وارونه وسط خانه و چند تکه لباس و کیف من روی میز نهارخوری و پیچ‌گوشتی سبزمان درونش. اما اتاق خواب‌ها. اتاق خوابی که وقتی مهمان دارم درش را می‌بندم تا  کسی داخل نرود. اتاقی که مقدس‌ترین و محفوظ‌ترین جای خانه از نظر من است. حتا مادرم به خاطر حساسیت من روی تختم نمی‌نشنید که می‌داند چقدر وسواس تمیزی دارم.

 

حالا کسی یا کسانی با کفش با لباس‌های آلوده و دستان پلید، دیوصفتانه قداستش را به گناه و تباهی آلوده‌ بودند. اتاقم را نمی‌شناختم. اتاق تمیز و پاک من. کمدهای لباسی که وسواس‌گونه به دقیق‌ترین حالت ممکن هر ماه چیدمان‌شان را تغییر می‌دهم. انگار از میان سونامی وحشیگری گذر کرده بودند. چه احساسی داشتم وقتی زندگی‌ام را زیر و رو شده دیدم؟ ترس، هراس، انزجار، تهوع و یا استیصال؟ شاید ملغمه‌ای از تمام‌شان.

 

قفل در و یک سمت خود در را شکسته بودند. جک‌های تخت بالا آمده بودند و تخت‌مان میان راه، بین زمین و آسمان رها شده بود تمام ملحفه‌ها، رو تختی و لحافش زیر و رو شده، پخش زمین بودند. رختخواب‌ها، لباس‌ها و چیزهای دیگر که زیر تخت گذاشته بودم، انگار که کسی نفرت و خشمش را به جان‌شان انداخته باشد، در هم‌تنیده و آشفته در اتاق پراکنده بودند. تمام کشوهای میز توالت و پاتختی‌ها درآمده و لابه‌لای محتویات‌شان افتاده بودند. لباس‌هایم شبیه بساط  دست‌فروشانی که کالاهای بنجل‌شان را وسط خیابان روی‌ هم تلنبار می‌کنند، برایم سمفونی نفرت و خشم را می‌نواختند.

 

هر چه می‌دیدم، هر چه می‌شنیدم، از پس پنجره‌ای مشجر، از میان هیاهوی هزاران نجوا و انگار از دنیایی دیگر بود. دنیایی که آرزو داشتم و دارم کابوسی گر گرفته از جهنم آشفته‌ی ذهنم باشد. دنیایی که نمی‌توانست و نباید دنیای من می‌شد. روحی بودم که ناگهانی و با مرگی غیرمنتظره از کالبدش بیرون انداخته شده، وحشتزده و گیج برای درک آنچه رخ داده، تنها توانش نگریستن است.

 

از اتاق خواب به اتاق دیگر رفتم. اتاقی که نامش را اتاق کار گذاشته‌ایم. کتابخانه، میز تحریر، وسایل عروسک‌سازیم، جزوات و هر آنچه مربوط به کار و نوشتن است، در یک کلام با ارزش‌ترین دارایی معنوی‌ام در این اتاق جا گرفته است. این اتاق هم همچون اتاق خواب قفل‌شکسته بود و آشفته‌بازاربود . تک به تک مدارک از ریز و درشت، از کارت ملی تا کپی شناسنامه و دسته چک و سندها، همه جای اتاق پخش بودند. کفش‌ها و لباس‌ها کپه‌ای درهم و شکنجه‌گر در برابرم به نمایش گذاشته بودند.

 

تحمل نداشتم در اتاق بمانم. به سمت در ورودی رفتم. ایستادم. نمی‌دانم بر سر کدام باعث و بانی فریاد زدم. به یادم نیست چه می‌گفتم. برای بار اول در زندگی‌ام بود که در عوض خشک شدن، لرزیدن و بی‌صدا شدن، فریاد زدم. فریادی از درد و از سر ناتوانی.

 

با صدای همسرم که صدایم می‌زد، با لمس دست پسرم که پایم را گرفته بود، به خود آمدم. برگشتم. پسرم به پهنای صورت معصومانه‌اش اشک داشت. چیزی می‌گفت که در میان هق‌هق و بغضش نشنیدم. در آغوش گرفتمش: “مامان این‌جوری نکن من دلم برات می‌سوزه. غصه می‌خورم.” نفرت وحشیانه بر دلم تازیانه زد: “نمی‌بخشمت نه تو را نه پرورش‌دهنده‌ات را و نه آن‌که هر دوی شما را سوق داد به سوی تباهی که حک کنید این شب شوم را بر روان پاک کودکم.”

 

همسایه آمد. پلیس آمد. پرسیدند. دلداری دادند. امید دادند. من اما خودم نبودم. همچنان که هنوز خودم نشده‌ام. به واحد کناری هم رفته بود. گفتند طلای ما را هم برده. به پلیس چیز دیگر گفتند. هیچ نبرده بود از آن‌ها یا آنقدر کم که موج خشنودی از کلام و نگاه‌شان فوران می‌کرد. خشم بر تنم پیچید. از خودم که دم‌دست‌ترین و ساده‌انگارانه‌ترین مکان را انتخاب کرده بودم برای در امان ماندن داشته‌ام؟ یا از خدا که همسایه را بیشتر دوست داشت؟ یا دلداری و ترحم مادری که خوشحال بود اموال دخترش در امان است و با برق شادی در نگاهش، لبخندی نیمه‌پنهان بر لبانش، پندهای گاه و بی‌گاهش و تکرار ” خدا رو شکر کن تنت سالمه” روانم را به بازی گرفته بود؟

 

طاقتم شکست. صدایم بلند شد” لطفن اینقدر این جمله‌رو تکرار نکنید. چی رو شکر کنم؟ برای چی شکر کنم؟ زندگیم رفته” هنوز هم پشیمان نیستم از ابراز خشمی که از من بعید بود. هم‌دردی اگر بوی شکرانه بگیرد که درد برای همسایه بوده و نه من، تهوع‌آور است و مشمئز کننده. همانند زمانی که فردی توان‌یاب می‌بینی و همان‌طور که سرت را تکان می‌دهی زیرلب می‌گویی شکر. چه شکرگزاری مشئومی.

 

پلیس رفت و گفت از آگاهی می‌آیند برای اثر انگشت. برادرم که رفت، ماندیم جمع سه نفره‌ای که داغ بودیم از سرمای شبیخونی وهم‌ناک. پسرک در یخچال را باز کرد” مامان یه خبر خوب غذاهامونو نبرده” رفت سراغ تنگ ماهی‌اش ” مامان خدا رو شکر ماهی‌ها رو هم نبرده”

 

مغزم فرمان خنده می‌داد و قلبم شاد شدن به شادی‌اش. اما لبانم فرمان هیچ یک را برنتابید. پسرک گرسنه بود. بی‌حس و مبهوت غذایش را دادم. حالا وقت خواب است. خواب؟ مگر می‌شود خوابید؟ اتاق‌ها باید دست‌نخورده می‌ماند تا از آگاهی بیایند. وسط هال رختخواب انداختیم. پسرک خواب و بیدار گفت:” مامان نکنه من خوابم، دزد بیاد منم ببره” قلبم جمع شد و سوخت. با همسرم هر چه از توان‌مان مانده بود به کار گرفتیم تا روان ترسیده‌اش را آرام سازیم. سخت است زمانی که خود غوطه‌ور هستی در سوگ، آرام‌بخش کسی شوی.

 

نه من خوابیدم نه همسرم. تقلایش را، صدای آه‌‌ کشیدن‌اش را می‌شنیدم و قبلم هزار پاره می‌شد. ساعت پنج صبح ماموران اثرانگشت آمدند. خواب که نبودیم اما این ساعتِ آمدن به در خانه‌ی مردم بود؟ کسانی که مال‌شان به یغما رفته و روح‌شان ترک‌خورده. نه حوصله داشتم بلند شوم چادر-چارقد به سر گیرم و نه پناهی در خانه بود که درش پنهان شوم. پلیس‌ها باید به جستجوی سارق همه‌جا را رصد می‌کردند. پناهم شد تاریکی در پس روانداز.

 

دو نفر بودند. با دیدن دو جسم زیر پتو، زیرلب پرسیدند خوابند؟ همسرم توضیح داد که برای دست‌نخورده ماندن نشانه‌ها مجبور به کوچ شده‌ایم. آرام‌تر حرف زدند و عذرخواهانه گفتند از ساعت پنج بعدازظهر از ولنجک خانه به خانه پی ماموریت بوده‌اند تا خانه ما. تنم لرزید. دوازده ساعت، اینهمه دزدی، در یک روز. عجب امنیتی داریم. آقایان دلواپسِ مانتوجلوباز ممنونیم.

 

صدای‌شان را می‌شنیدم که از وسیله‎‌ای ناامید می‌شدند و به دیگری امیدوارم. با آن خستگی نمی‌دانم توان کار داشتند یا برای دل‌خوشی همسرم بود که گفتند چند اثر یافتیم و بعد رفتند. از جایم بلند شدم. چشمانم از گریه و بی‌خوابی می‌سوخت. روی وسایلی که جستجو کرده بودند، ماده‌ی سیاه و چسبنده نقش گرفته بود که باعث حساسیت و عطسه همسرم شد و بساط سابیدن من را رقم زد.

 

حالا من مانده بودم و خانه‌ای که باید با دلی غم‌زده مرتب و تمیز می‌شد. درست شبیه قبل از شب پیش. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. باید به زندگی برگشت، مگر نه؟ آسان است؟ خیر. یکی از دوستانم دکتر روان‌شناس است. برایم گفت در رشته ما دزدی از فرد، در رده‌ی سوگ و از دست دادن عزیزان طبقه‌بندی می‌شود. و من برایش از حس و حال این روزها گفتم که از خواب بیدار می‌شوم و درست انگار عزیزی از دست داده باشم، قلبم مچاله است. میانه‌اش خالی است. دشنه‌ای رگ و پی‌اش را هم می‌زند. و او آرامش را به من بخشید وقتی احساساتم را طبیعی خواند و نسخه‌ی گذر زمان را برایم پیچید.

 

باید به کلانتری می‌رفتیم. اتاق‌ خواب را با دستانی که سِر بودند و حسی چندش‌آمیز از تصور دستانی که همه‌چیز به لمس‌شان نجس شده بود، سروسامان دادم. ماشین لباس‌شویی تا دو روز یک نفس غرید تا بلکه پاک شود حضور منحوس موجودی شیطانی.

 

روراست اگر بخواهم باشم که قرار من با خواننده‌ام از ابتدا چنین بوده، قصد داشتم کلانتری را روی سرم بگذارم. از ظلمی که به من و امثال من رفته بگویم و از بی‌توجهی و دلایل رشد وحشت‌آور سرقت و جرم و جنایت گله کنم. همسرم مرا بیش از من می‌شناسد. با تلخ‌خندی گفت اگر توانستی بگو. و من لال بودم و مات از جو سنگین کلانتری و بسیار بدتر از آن آگاهی.

 

تنها وقتی افسر بازجویی زبان به سرزنش گشود که حاج خانم طلاهاتو می‌نداختی به خودت، طاقتم لبریز شد تلاش داشتم تن صدایم بالا نرود و گفتم: ” شما جدی هستید؟ طلاهامو آویزون کنم که وسط خیابون با قمه بیفتن به جونم و کم‌کمش دستامو قطع کنن؟” اگر تصورتان اینست که پاسخی داد یا تایید کرد، باید بگویم نه. فقط چند ثانیه نگاهم کرد و از در سرزنش دیگری وارد شد. اینکه چرا دزدگیر ندارید. دوربین ندارید. چرا به بانک نسپردید. چرا جای خوب پنهان نکردید. چرا… چرا…

 

حس کردم باید عذرخواهی کنم. نه تنها بابت اشتباهات نکرده‌ی خود که اشتباهات کسانی که جامعه را به سمت تباهی کشیده‌اند. آمار جرم را می‌بینند و سرشان به کار دیگر است. مردم و امنیت‌شان، معاش و بی‌چارگی‌شان را به هیچ می‌گیرند. اما مگر می‌شود. مگر اجازه‌ی همچین عذرخواهی را به ما می‌دهند.

 

در آگاهی مال‌باخته همچون ما،  بسیار بود. انگار به غرب وحشی پرتاب شده بودم. مرتب زندانیِ دستبند زده شده می‌آوردند. پیش از این دلم برای‌شان می‌سوخت چون باور داشتم شرایط جامعه و خانواده سبب انحراف‌شان شده. اما دیگر نه، حالا می‌توانستم از سر نفرت مشتی جانانه برای رها شدن از نفرت حواله‌شان کنم.

 

زن مسنی با کیسه‌ای در دست روبرویم نشسته بود. دو بیسکویت ساقه طلایی و یک بطری آب در کیسه داشت. چشمانش به هر سو می‌گریخت. رویش را گرفته بود و کهنگی کفش‌ها و چادرش دلم را سوزاند. مرد جوانِ دستبند به دستی را آوردند. مرد خم شد، می‌خواست دست زن را ببوسد. زن مانع شد. مرد مرتب تکرار می‌کرد نوکرتم. آتش گرفتم. چرا؟ نمی‌دانم. در یک آن حس خشمم از سارقین با اشک چشمان زن، با برق نگاه مرد با طعم ساقه طلایی و آب با کفش‌های پاره‌ی زن درهم آمیخت. بوی تند و گزنده‌ی فقر چشمانم را سوزاند. بوی اختلاس. بوی رانت. بوی رشوه. بوی بی‌وجدانی. دلم می‌خواست فرار کنم.

 

زن مسن پریشانی کنارم نشست. چشمان نم‌دارش را به من دوخت، بی‎‌حرف. گفتم خانه‌ی شما هم؟ سر تکان داد. درددل کردیم. شاید دل‌مان می‌خواست یکدیگر را در آغوش بگیریم و دل سیر بگرییم. از بیوه‌گی‌اش گفت. از سختی بزرگ کردن دو جوان، دستِ تنها. از اینکه لپ‌تاپ دو فرزند دانشجویش را برده بودند و نمی‌دانست تکلیف درس و مشق‌شان چه می‌شود.

 

کلانتری هم فرقی با بیمارستان ندارد. آدم غم خودش را به باد می‌سپرد و برای دیگری غصه می‌خورد. از این پس هرکس بگوید خدا کار کسی را به بیمارستان نکشاند، من حتمن اضافه خواهم کرد، و کلانتری و آگاهی و دادگاه. فقط نمی‌دانم خدا دقیقن سر کار ما را در این مملکت باید به کجا بکشاند که ذره‌ای شادی در وجودش مانده باشد.

 

کلیدساز آمد و گفت قفل‌های‌تان بدترین و ارزانترین قفل ضدسرقت بوده. شرافتی دیگر از هم‍وطنی ساختمان‌ساز. گفت در ورودی ساختمان از این هم بدتر است. گاهی فکر می‌کنم اگر ذره‌ای فقط ذره‌ای هرکس به این بیندیشد که آنچه برای دیگری می‌خواهد برای خودش هم خواهد خواست یانه، عجب دنیای زیبنده‌ای می‌شد این مملکت به گِل‌نشسته.

 

تمام غمم یک طرف، خبر دادن به مادر و پدرم یک طرف. مادری که افسردگی‌اش به تازگی بهتر شده و هرگاه من قصد سفر دارم مدام دلش شور خانه ما را می‌زند. یا مرتب سفارش می‌کند گوشی‌هایتان را در خیابان درنیاورید. یا اگر بگویم سرم درد می‌کند تا بدترین احتمالات پیش می‌رود. نگفتم. هنوز هم نمی‌دانند. صدایی امیدبخش در گوشم می‌خواند وقتی پیدا شدند می‌گویی و با هم به این روزها می‌خندید. شایدسری تکان دهید و به ساده‌لوحی‌ام بخندید. من اما امیدوارم. محکومم به امیدواری حتا اگر امید از من گریزان باشد.

 

روزهای بعد از حادثه از سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بودند. نمی‌گویم سخت‌ترین که کم نداشتیم تجربه‌هایی این چنین جان‌سوز. نمی‌دانم داغ این آخری چرا از تمام‌شان  وحشت‌آورتر است. شاید چون تازه است و زمان نیاز دارد. شاید هم شکسته‌شدن حریم خانه ترساننده‌تر از فراق اولین جنین‌ات باشد. قصه‌ی این غصه را در این لینک بخوانید:             آن جوری که گفت

 

دوستانی از جنس بلورین مهر، همدم و یاورم بودند. از دل و جان پناهم شدند. همچون عزاداری دل‌شکسته، با هرکدام که حرف زدم، گریستم. یک چیز برایم مسجل شد. برای همدردی گاهی فقط باید شنید. بی‌حرف. بی‌پند و اندرز. بدون کلیشه‌های مرسوم و عذاب‌آور. همین که بگویی می‌دانم سخته، حق داری عصبانی باشی، گریه کن تا آرام شوی، از هر شعار و حرف تکراری که اثری جز درد بیشتر ندارند، ارزشمندترند.

 

هر آن که آرام‌تر بودم و به خود می‌نگریستم که لبخند بر لب دارم، حسی الیم‌گونه همچون عذاب وجدان، گریبانم را می‌درید که چرا شادی؟ چرا می‌خندی؟ اگر آرام باشی، اگر شیون نکنی، اموالت هرگز برنخواهد گشت. دعاکن و التماس کن شاید خدا دلش به رحم آمد. یا از سوی دیگر صدایی ملامت‌گر مدام می‌خواند، چرا به زندگی برگشتی؟ چرا شروع کردی به نوشتن؟ چرا در صفحات مجازی فعالی؟ ببر از همه چیز وگرنه می‌گویند غم ندارد، دلش زیادی بزرگ است، انگار نه انگار که از دست داده، شاید دروغ می‌گوید.

 

درد می‌کشیدم. از یک سو برای آرامش پسر و همسرم باید آرام می‌بودم باید به زندگی عادی بازمی‌گشتم. از یک سو این نجواها امانم را بریده بودند. دوست روان‌شناسم به کمکم آمد. می‌نویسم چه گفت که آرام گرفتم، شاید برای تو در شرایطی دیگر هم کارساز باشد. گفت:” اگر کسی همچین فکری داره، بگو بیاد یه تکه یه دونه از طلاهاتو برات بخره. می‎‌خره؟ معلومه که نه. پس حق قضاوت هم نداره.” به همین سادگی باری سنگین را از روی شانه‌ام، زمین گذاشت.

 

این روزا بهترم. شاید فکر می‌کنم که بهترم. چون هر شب چند بار از خواب می‌پرم. چنان وحشت‌زده و ناگهانی انگار که کسی با تکان شدید بیدارم کرده باشد. به هر صدای کوچکی در پی بدترین اتفاقم. اما می‌دانم تمام‌شان عادی است. درمانم، زمان است. به خودم افتخار می‌کنم که اینبار در برابر زخم از همیشه توانمندتر بودم. زودتر به زندگی برگشتم. می‌دانم بخش بزرگی از این قدرت را مدیونم به نوشتن. شاید برای برخی عجیب باشد که بعد از سه روز نوشتن را از سر گرفتم. چرا که  نمی‌دانند نوشتن برای من بزرگترین و عزیزترین درمان است.

 

برای آینده تصمیمات بزرگی گرفته‌ام. اگر به بار بنشینند آن وقت شاید بگویم حکمت زجری که کشیدم، آغاز راهی تازه بود.

 

این مقاله را نمی‌بندم. به امید روزی که بنویسم. دزد پیدا شد. طلاها پیدا شد…

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

20 پاسخ

  1. امنیتی که‌نداریم نگار عزیزم درد وحشتناکی رو کشیدی نمبتکنم‌بگم‌واقعا درکت میکنمکچون دروغه باید حتما تجربش کنم‌خودم تا بفهمم‌حستو ولس این درد بی امنیتی درتمام زندگی همه ما جاریست اینکه تو خونه خودت مملکت خودت پارک خودت خانواده امنیت نداری واقعا میفهمم وامیدوارم خیلی زودطلاهاضررهاا جبران بشه وبرکت وسلامتی همیشه توی زندگیت موج بزنه برات آرامش ازخدا مبحوام‌واینکه بتونی مالی که بااین همه سختی وزحمت بدست آوردی رو دوباره مس بگیری همراه با برکت وسلامتی زیاد 💋💋❤❤🙏🙏🙏🙏🙏

      1. نگار جان میددنم‌چه دردی را را داری تحنل می‌کتی ودر کنار این درد، وحشتی که تمام وجودت را پر کرده. اینکه در این شرایط توانستی از ناراحتیت بنویسی نشان از قدرت بالای تو داره، واقعا نمیشه چیزی گفت که بشه مرهم دلت ولی خواستم بگم دلم به تو همراهه و امیدوارم این زخم هر چه زودتر التیام پیدا کنه

    1. نگار جان ماشین ما رو که دزدیدند سر ظهر بود داشتم با دخترم سر مشف موسیقش کلکل میکردم. قرار بود بعد تمرین بره توی پارکینگ و با دخترای همسایه بازی کنه. یک هفته بود سراغ بازی نرفته بود. خیلی خوشحال بود که بالاخره اجازه دادیم که برن بازی کنن. تا رفت پایین با جیع و داد اومد بالا که ماشین نیست. من خندیدم باورم نمیشد بعد دیدم گریه میکنه سعی کردم ارومش کنم با اون رفتم پایین واقعا ماشین نبود داشتم فکر میکردم که اخرین بار ماشینم رو کجا پارک کردم. به خودم شک کرده بودم. به همسرم زنگ زدم ساید اون ماشین رو برده بود اما اونم نبرده بود. چهار ماه تمام تمام زندگیم بهم ریخت. هیچی مثل رفتن تو کلانتری و اگاهی و دادگاه برام ازار دهنده نبود. بعد اونم که پیدا شد تازه داستان های دادگاه تمومی نداشت. همون موقع بود که تصمیم گرفته بودم هرچی به نامم هست رو به نام همسرم بکنم که دیگه پام به هیچ کلانتری و دادگاهی باز نشه. اما همون موقع فقط یه چیزی من رو اروم نگه می داشت که من از حکمت خدا خبر ندارم و شاید این رفته که اتفاق دیگه ای برای من و خانوادم نیفته .من درکت میکنم واقعا سخته و امیدوارم که هرچی زودتر پیدا بشه اما تو هم توکلت به خدا باشه. اونی که اون بالا هست از همه چیز خبر داره و همیشه حواسش به بنده هاش هست

      1. عزیز دلم ممنونم که خوندید و برام نوشتید
        متاسفم شما هم این تجربه رو داشتید
        از همدردی و مهرت سپاس‌گزارم مهربون

  2. امیدوارم امیدت برگرده و جای ناامیدی ات رو بگیره
    آرامش و امنیت جای نگرانی و امنیتی که نداریم رو دوباره بگیره
    انگیزه و اراده جای این دلسردی رو بگیره
    جای این زانوی غم بغل کردن رو دوباره شادی بگیره
    جای چشمهای خیس و نمناکت دوباره لبخند روی لبهات بیاد
    جای این دل پر از ترس دوباره پروا بیاد
    و به جای این روزهای غمگین دل خوش بیاد
    زندگیت پر از حال خوش عزیزم
    راستی بهت گفته بودم که چقدر خوب و روان مینویسی نگار عزیزم و من رو درست بردی تو اون آشفته بازار و خودم رو توی اون موقعیت دیدم و خیلی اتفاق غم انگیزی هست .

  3. چقدر بد بود نگار، چی کشیدی. کاش انقدر اتفاق خوب واست بیفته که اون شب ازت دور بشه، خیلی خیلی دور. چقدر خوب که نوشتی و با ما درمیون گذاشتی❤️

  4. نگار جانم، خودمو در اون لحظات دیدم، دست و پاهام یخ کرده و قفل شده و زبونی که به هیچ سمتی قادر به حرکت نبودند، آرزوهایی که به باد رفته بودندو احساسی که دیگر نداشتم،
    عزیزدلم خیلی سخته، خدا بهت آرامش بده و کشورمون رو از این بلایای خودساخته‌ی نااهلان نجات بده
    عزیزم چقدر بهت حق دادم که از این اتفاق رنجیده باشی و حالت خراب باشه، عزیزدلم خدا بهت آرامش بده، 🙏🥺

  5. عزیزدلم. چقدر ناراحتت شدم. فقط هربار که می‌خوندم تنم یخ می‌کرد و الان هم اشکام در شرف جاری شدنن. نمی‌دونم باید چی بگم، نمی‌دونم اصلا اینجور مواقع باید چیزی گفت یا نه، اما متٱسفم. برای اتفاقی که افتاده، دونه‌دونه زحمات و تلاش‌هایی که به طلا تبدیل شده و برای اینکه کسی به خلوت اتاق تو راه یافته متٱسفم.
    امیدوارم همه‌چیز درست بشه و بتونی گیرشون بندازی.
    هی… حقت این نبود😔

  6. نگار عزیزم با قلم توانای خودت خیلی زیبا زشتی رو به تصویر کشیدی. خواندن نوشته ات رو دوست داشتم و از رنجی که کشیدی قلبم به درد اومد. چه خوب که احساست رو به اشتراک گذاشتی و نوعی آگاهی بخشی هست برای درک بهتر کسانی که با چنین فقدانی مواجه میشوند. واقعن حس دردناکی داره آلوده شدن حریم امن انسان به وحشیگری های بیگانه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):