هر چه در این وبلاگ مینویسم، بر دو مبنا نوشته شده، اول اینکه از تجربه و زیستِ خود بهره بردهام و دوم، هدف و چرایی نوشتن آنها کمک به رشد و توسعهی فردی خواننده، به ویژه هنرمندان تازهکار و کمی ویژهتر عاشقان نوشتن بوده است.
در این مطلب از خودباوری مینویسم. از آن مکث کشنده و عذابآور، زمانی که شغلات را از تو میپرسند و تو هنوز به آن سطح از اعتماد به نفس نرسیدهای که خودت را شاعر، نویسنده، نقاش و یا به هر کار هنریای دیگری که انجام میدهی، بنامی. عجیب نیست که یک دانشجوی زبان با اولین شاگردی که میگیرد خودش را معلم زبان میخواند، اما شاعری جوان که سی قصیده سروده، بیست غزل نوشته و دفتری از شعر نو سیاه کرده، جرات نمیکند خودش را شاعر بنامد؟
از نظر من دو علت مهم برای این امتنان از وجود دارد:
- علت اجتماعی: متاسفانه در کشور ما هنوز شاعر بودن، نویسنده بودن و یا نقاش بودن، شغل به حساب نمیآید و اگر بیاید، شغل درآمدزا و قابلتوجهی نیست. پس یک هنرمند تازهکار که اسم و رسمی هم ندارد، برای جلوگیری از قضاوت و سرریز شدن سیل نصیحت و اندرز ترجیح میدهد لااقل تا نامداری از حرفهاش چیزی نگوید.
- علت فردی: نداشتن اعتماد به نفس و عزت نفس. بگذارید این علت را از دید خودم که تا چندی پیش مانعی بود برای معرفیام به عنوان نویسنده، تشریح کنم. همیشه وقتی از من میپرسیدند شغل، بیزار بودم که بگویم خانهدار. نه اینکه خدایی نکرده خانهداری مزموم باشد یا ایرادی داشته باشد، ابدن، اما دلم میخواست هویتی بیش از مادری و خانهداری به عنوان یک زن و یک انسان برای خودم بسازم. زمانی مربی بدنسازی بودم و رقص و زمانی عروسکساز، اما هنگامی که یکی را بعد از تولد پسرم و دیگری را برای نویسندگی کنار گذاشتم، جرات نداشتم خود را نویسنده بنامم. واگویههای ذهنام آن روزها اینچنین بود: “مگر من اجازه دارم زمانی که کتابی چاپ نکردهام خود را نویسنده بنامم. چه دستآوردی داشتهام؟ اصلن چه کسی من را میشناسد؟ نوشتههایم که هنوز خام و نپختهاند و دهها خودویرانگری دیگر. من خود را به عنوان نویسنده قبول نداشتم، چطور میتوانستم از دیگران این انتظار را داشته باشم.
چند وقت پیش وقتی به مدرسه ی هشتم در لیست مدارس منتخب محله مان رفتم برای تحقیق و تفحص که آیا مناسب پسر یکی یک دانه ام که قرار است امسال مدرسه را شروع کند هست یا نه، مدیر مدرسه ازم سوالی پرسیدند که اگر چند ماه پیش ازم پرسیده می شد قطعن با کمبود اعتماد به نفس و نارضایتی پاسخی دیگر می دادم و تا چند روز خود را بابتش سرزنش می کردم. اما اون روز در هفته ی آخر اسفند و در آستانه ی سال نو و قرن نو، بدون تفکر بدون تردید پاسخی دادم که تا امروز به آن افتخار می کنم و با یادآوریش سرشار لذت می شوم.
مدیر بعد از اینکه پرسید شغل پدر پسر عزیزمون چیه؟ – که لابد مهمتر از شغل منِ مادر بود که روبرویش نشسته بودم و منطق حکم می کرد در اولویت باشم- بعد از شنیدن پاسخم از شغل من پرسید و من بدون سبک و سنگین کردن های همیشگی ام که آیا منی که کتابی منتشر نکرده ام و در مجله و روزنامه ای سابقه ی چاپ اثری ندارم، این اجازه را دارم که خود را نویسنده بنامم یانه، با گردنی افراشته و نفسی مطمئن پاسخ دادم نویسنده.
برق چشمان مدیر و لحن اش که از بار اضافهی احترام سنگینتر شده بود، برای همیشه در ذهنم ماندگار شد. برای بار نخست بود که در پاسخ این سوال آنچه می خواستم را گفتم و بار حجیمِ آرزوی چندین سالِ را بر زمین گذاشتم.
اصلن مگر نویسنده کیست؟ جز این است که مینویسد و دغدغهی نوشتن و یادگیری و ارتقاء دانش خود و دیگران را دارد. جز این است که از خلاقیت و مهارت نوشتن برخوردار است و برای پیشرفت تلاش میکند. نویسنده باید بنویسد، بدون ترس از قضاوت دیگران، بدون مقایسهی خودش با بهترین ها و نامداران، بدون اهمیت دادن به چاپ شدن آثارش.
من تا چندی پیش اینگونه نمیاندیشیدم. میپنداشتم که اگر بنویسم و منتشر نکنم نویسنده نیستم، اگر همچون هدایت و سلینجر ننویسم نامام نویسنده نیست، که نویسندگی فقط استعداد است و اگر داشته باشی نویسندهای و اگر نداشته باشی نیستی و میدانستم که خردک استعدادی در حد بضاعتم دارم ولی نمیفهمیدم چرا آن طور که باید نوشتههایم را قبول ندارم.
رفته رفته یاد گرفتم که استعداد بدون مهارت به هیچ دردی نمی خورد. یاد گرفتم بدون نوشتن مداوم و خستگیناپذیر صرفهنظر از انتشار آن نویسنده نخواهم بود. بدون دهها بار بازنویسی و دل کندن از آنچه خامباورانه شاهکار میدانمش چیز با ارزشی برای ارائه نخواهم داشت. یاد گرفتم هرچه بخوانم و یاد بگیرم هنوز هیچ نمی دانم و باید بیش از پیش بدون غره شدن به انبوه کتابهای خوانده شده، تا جان دارم بخوانم. یاد گرفتم نوشتن تنها نویسندگی داستان کوتاه و رمان نیست و باید قلمم را در همه ی حوزه ها بیازمایم حتا اگر آن حوزه را نپسندم یا برایم جان فرسا باشد. یاد گرفتم حتا اگر نوشتههایم را نمی پسندم در فضای مجازی منتشر کنم و نترسم از قضاوت و یا در تفکری سادهانگارانه از دزدیده شدنشان. یاد گرفتم هیچ سنی برای شروع دوباره و اصولی دیر نیست و اگر تنها یک اثر موفق و درخور داشته باشم باارزش تر از کوهی کتاب خاک خورده در گوشهی کتابفروشیها و حتا بدتردر انباری خانهام است.
اما مهمترین نکتهای که آموختم این بود که من نویسندهام چون بدون هیچگونه چشمداشتی، بدون انتظار نتیجه و برای لذت نوشتن مینویسم و این خود به تنهایی یعنی من نویسنده شده بودم.
وقتی تمام اینها را آموختم، بدون ذره ای خوف و دودلی خود را نویسنده نامیدم. هنوز هم نمی دانم چقدر راه مانده تا خوب نوشتن، تا شایستهی لقبِ نویسندهی خوب بودن پ، اما می دانم دیگر نویسندهام. دیگر چه اهمیتی دارد چقدر خوب یا بد باشم. هدف من در زندگی نویسنده شدن بود که شدم. باقیِ راه تلاش است و پشتکار. باقی راه نوشتن است و نوشتن. باقی راه خسته نشدن است و جا نزدن.
خود را همچون صخره نوردی می بینم که پس از فائق آمدن بر ترسش از ارتفاع، تمرین سخت و مداوم برروی صخرههای مصنوعی در باشگاه و تقویت عضلات دستانش برای تاب آوردن وزن بدنش، در پای صخراهای بلند و ناهموار ایستاده و با دیدن تمام سختیهایی که پیش رو دارد، امیدوارانه و بااعتماد به نفس به قله مینگرد و میداند تا ساعتی دیگر آن را فتح خواهد کرد.
در ابتدای راهم. راهی لذت بخش و در عین حال دشوار، راهی که شاید کمی دیرتر از حد انتظار پیش رویم قرار گرفت اما مسیر آینده و هدفم از بودن را مشخص و واضح نشان داد. راهی که از میان زجر و افسردگی بحران میانسالی زود هنگام رخ نمود. راهی که اگر پنهان میماند، هیچ گاه به رضایت و خرسندی حقیقی در زندگی نمیرسیدم. راهی که در بدترین حالت اگر به موفقیت هم ختم نگردد برای من حکم موفقیت و ارضاء روحی خواهد بود. ماندن در این راه مصداق برنده بودنم است، فارغ از هر نتیجهای که خواهد داشت.
8 پاسخ
نگار تهامی عزیز، نویسنده خوش آتیهوصریح القلم!
شما با چنین افکار روشن، نقادانه وتحلیلگرانه از نظر من خواننده، قطعا یک نویسنده ای .
از قلم صریح و با شهامتی که داری لذت بردم و در دلم تنها با خواندن دو مطلب اول وبلاگت بارها تحسین کردم.
ادامه مطالبت را هم حتمن می خوانم.
حیفم آمد که پیشاپیش تبریک نگویم و مطالب بعدی را بخوانم.
برای بازوانت آرزوی قوت و رسیدن به قله نویسندگی را دارم .
قلمت موزون ورقصان👌🏻✍🏻👏🏻
عزیزم با پیام پر مهر و دلنشینت روزم را ساختی و مشوقم شدی برای بیشتر نوشتن.
به خودم بالیدم از همچین خوانندهی دقیق و خوشقلمی.
امیدوارم بتونم جوری بنویسم که شما و خوانندههای دیگر لذت ببرید و به خواندن بیشتر مطالبم ترغیب شوید.
یک دنیا سپاس برای ارزوهای قشنگی که برام داشتید.
امیدوارم در زندگی و اهدافی که دارید موفق و پیروز باشید و همراهم بمانید.
نگار بهت افتخار میکنم…
میدونی من این مشکل رو با گفتن«خانه دار» داشتم.
از بچگی وحشت داشتم که وقتی بزرگ شدم و شغلم رو پرسیدند بگم«خانه دار».اما بزرگتر که شدم ،خانه داری تنها آرامشم بود و انتخاب صد درصدی خودم.
اما مدتیه میخوام بگم «خانه دار و نوازنده و نویسنده»🥺 همشونو دوس دارم خب
عزیز دلم ممنون که خوندی و ممنون از محبتت
به نظرم بهترین کار رو میکنی تو اونی هستی که خودت میخوای باشی.
در هر سه موفق باشی دوستم
عالی نوشتی عزیز دلم. واقعن لذت بردم. امیدوارم در مسیرت موفق و پایدار باشی دوست نویسنده من ☺️
یک دنیا ممنون از توجه و حمایتتون
عزیزم منم مثل شما همچین مطلبی رو تو وب سایتم منتشر کردم البته که قلم شما بسیار شیوا و دلنشین تره
لیلا جانم ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید
قلم شما که حرف نداره عزیزم ممنونم از لطف و محبتت